loading...

روزنوشت

دور از همه چیز، یه پناهگاه امن ...

بازدید : 2
پنجشنبه 8 اسفند 1403 زمان : 8:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

راستی بهت نگفتم من سی و یک ساله شدم.

حس عجیبی دارم.

و خواسته‌های تازه ای.

مثلا دلم بچه میخواد...

این باعث میشه برای داشتن یک رابطه جدی، جدی تر باشم. ولی فعلا اول هدفم. دارم می‌سازم. یسری چیزا باید پیش بیاد ولی مهمه زمینه سازیش.

بازدید : 2
پنجشنبه 8 اسفند 1403 زمان : 8:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

خاطرات عزیزم دلم میخواد دوباره از تو برگردم به خودم و بنویسم جدا از این که مهم باشه برام که چه کسانی ممکن نوشته‌های من رو بخوننمطمئن نیستم موفق بشم همه چیز رو بنویسم اما گاهی نوشتن زیادم فکر نمی‌کنم آسیبی به کسی بزنه.

راستش ماجرا از جایی شروع شد که من عاشق شدم نمیدونم کی بود فکر کنم سه سال پیش و هنوز خلاص نشدم. در حال سوگواری ام. متاسفانه من یا کسی رو دوست ندارم یا وقتی دوست دارم نمیدونم چطور از خودم خلاص بشم. آه یاد کتاب‌های بالزاک بخیر میگفتم نگاه چطور دل داده. میگن قضاوت نکن سرت میاد حکایت منه. البته نگران نباش من استعدادم در علاقه مند کردن آدمها به خودم زیر صفره. نمیدونم چرا اصلا نمیشه به هیچ راهی کشوند. تهش یه وحشی‌ بی اعصابم که همش داره خودشو کنترل می‌کنه طرف رو تیکه تیکه نکنه. گاهی واقعا سخت میشه.من سه سال با این آدم درگیرم اما ما هیچوقت با هم در یک رابطه نرفتیم :) بهتر اصلا حوصله ندارم. دلم برای خودم تنگ شده. ولم کنید بابا. شده اینجوری بشی که با طرف حالت خوبه ولی حوصله نداری. خلاصه برگشتم به خودم و در مسیر اهدافم. فقط دلم میخواد کارامو جلو ببرم. همه مکافات از وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم برم کارآموزی عکاسی تبلیغات بعدش یه کار دیگه پیشنهاد شد و بعد دانشگاه قبول شدم یعنی پشت هم و حال من بد بود به خاطر اضطراب و نگرانی شدید انگار فلج باشم حتی معاشرتمم آدمیزادی نبود. آدمایی که اومدن رفتن. آدم‌هایی که حذف شد خواسته یا ناخواسته. اصلا واقعا دست من نبود. اوکی بیا باهم قرار بذاریم دوباره تلاش کنیم. دوباره خودمون بشیم. ساعت ۱:۶ دقیقه شب هشتم اسفند ماهه. من خیلی کم زمان دارم برای یک هدفم. باید امسال انجامش بدم و بعد میدونم کمکم کنه فاصله بگیرم و فراموش کنم. همه چیز رو. فقط این رو بگم من بزرگ شدم. بزرگ شدنی حقیقتا دردناک. شاید روزی گفتم. به قول دکترم من نرمال هستم حداقل میتونم بگم یکبار عاشق شدم. اما فقط این نبود. بلکه اهداف و مسیری که قرار گرفتم هم برای من چالش بود. ولی حال حالم خوبه. بزن بریم. من تو پذیرایی هستم میتونم کار کنم. جوجه‌ها خوابن تو اتاق نمیدونم بتونم برم وسایلم رو بردارم یا نه. ولی یکی از وسایلم اینجاست. فعلا روی همین کار میکنم. امروز روز تازه آیه من خیلی کار دارم. کلا نمیخوام سخت بگیرم اما میخوام کار کنم. برای بهتر شدن حالم میخوام یکم قرتی بازی هم دربیارم. مامانم میگه برو آرایشگاه طبق معمول. اما من واقعا فراریم. چون حوصله سربره. کلی هم میخوام خرید کنم. این روزا عین دیوونه‌ها و نه شکست عشقی خورده‌ها هدفون میذارم تو گوشم و میرقصم. خجسته. نمیدونم ناراحتم یا نه. چیکار کنم. والا ولم کن بابا الان از اون دنده افتادم حداقل لابد کائنات بهم فرصت آشنایی‌های تازه رو داره میده. خدارو چه دیدی شاید خدا قراره غافلگیرم کنه.

بازدید : 3
پنجشنبه 8 اسفند 1403 زمان : 8:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

سلام راستش تصمیم ندارم از نو مثل گذشته اینجا بنویسم. فقط دلم تنگ شد برای خودم و اینجا. دوست داشتم هنوز متعلق به خودم باشه. حتی خالی. حالا دوست دارم مخفی باشم و زندگیم به صورت خصوصی باشه. نوشتن سخته...یادمه سال ۱۳۹۵ اینجا رو دقیقا بهمن ماه شروع کردم. انگار چشم برهم زدنی گذشت اما طولانی بود. خیلی طولانی. و فاصله من با دختر اون روزها به خاطر تجربیاتش زیاد به نظر میرسه. اما هنوز خودمم. هنوز خودم رو دارم. هنوز هم دختری ام با رویاهایی بزرگ با چاشنی مقداری دیوانگی :)

بازدید : 1213
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 18:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 1130
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 18:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

امروز اونجوری که باید نبودم. یعنی حالم یه خورده بد بود. سر درد شدید جوری که مغزم تیر میکشید. فقط همینم مونده بود . میترسم برای گوشم باشه دوباره بدتر بشه یا شده باشه. من که شانس ندارم . اما چه اهمیتی داره کاری از من بر نمیاد پس فکر و خیال هم دردیو دوا نمیکنه. اگه ببینم بازم اینجوری میشه حتما میرم دکتر اما حالا نه، حوصله ندارم.

باید امروزم رو جبران کنم. تا صبح دوباره بیدارم شاید اصلا نخوابم چون عقب موندم. باید تا شنبه کتابمو تموم کنم که به برنامه ام برسم. نظرم عوض شد امشبو میخوابم صبح زود بیدار میشم.خیلی خسته ام نمیدونم چرا...

من این روزهامو دوست دارم. بیشتر از همیشه. میدونم شاید آینده دیگه نتونم با سرخوشی و فراق بال که این روزها دارمشون کار کنم. سعی میکنم از این روزهام لذت ببرمو لحظه لحظه اش رو کیف کنم. روزهایی که با مها میشینیم کنار هم تو پذیرایی و کار میکنیم. آزادی مطلق. کسیم گیر نمیده خونه بهم ریخته شد :دی مامان بابام پایه‌‌ان‌ حتی تو پذیرایی بعضی وقتا خوابمون میبره اما مهم کار کردن. دلم تنگ میشه برای این روزها که دوتایی کنار همیم. مها از الان مشغول کار روی پایان نامه اش هست چشم بهم زدن یکسال گذشت. انگار همین دیروز بود که نتیجه انتخاب رشتش اومد. کاش منم تجربه اش کنم. واقعا خوش بحالش حالا میتونه به دکترا هم فکر کنه و براش اقدام کنه . خوبیش اینه البته سختم هست اما پایان نامش آزمایشگاه هم داره و باید یه چیزی تولید کنه دارویی یا درمانی هرچی. اما من اگه برم فلسفه باید از مغزم استفاده کنم یسری داده توی ذهنم باید باشه اخه چجوری باید بنویسم اصلا بلد نیستم. نمیدونم باید از کجا یاد بگیرم کارشناسیو که خراب کردم. اما ارشد که شوخی بردار فکر نکنم باشه. باید ایده‌‌‌ای داشته باشی. وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم. اما این فکرش برای بعد نه الان بهتره توجهی نکنم بهش. بزار ببینیم اصلا ققبول میشم ؟ :( نگرانم اما باز هم باید صبر کرد و دید. امسال نشد سال دیگه میدونم اتفاق میفته فقط باید خودمو بکشم بالا و اطلاعاتم رو بالا ببرم. خدا کنه که بشه.

بگذریم. باید برم فقط بیشتر خواستم اعلام وجود کنم که من زنده ام فقط حرف زیادی برای زدن ندارم.

بازدید : 569
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 18:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

بعضی وقتها باید سکوت کرد و چیزی نگفت. فقط باید کار کنی و صبر تا ببینی چی پیش میاد... یه سیب تا بیفته زمین هزار چرخ میخوره. اما این به این معنا نیست که کوتاه بیایو فقط منتظر پیشامد باشی. ما با انتخاب‌هامون زندگیمونو میسازیم و البته تلاش و پشتکار برای عمل کردن بعد از انتخاب.

یروزی فکر نمیکردم به اینجا برسم. چقدر مورد تمسخر قرار گرفتم اما درست انتخاب کردم. سه چهار سال پیش چقدر از تموم شدن دانشگاه میترسیدم اما چه چیزها که یادگرفتمو هدفمو پیدا کردم. حالا فردا هم معلوم نیست فقط باید کار کنم و نترسم از هیچ چیز ، ازهیچ کس...

من معمولیم خیلی معمولی و این خودش ویژگی بدی نیست... میتونی با تغییر دادن خودت زندگیتو هم تغییر بدی. فقط امیدوارم فردایی که از راه میرسه نه شرمنده‌ی خودم بشم نه کسانی که برام مهمن. هرجوری شده دلم میخواد خوشحالشون کنم. میدونم اگه اتفاق بیفته چقدر خوشحال میشن دلم میخواد لبخند ته دلشون رو ببینم یا بشنوم که ابراز خوشحالی میکنن. دلم میخواد بهشون بفهمونم بی مسئولیت نیستم نسبت به چیزهایی که یاد گرفتم ازشون و تمام زحماتی که برام کشیدن. یعنی میشه اون روز برسه و من موفق شده باشم؟ این سیب کجا به زمین میخوره و ثابت میشه؟ کاش فقط نتیجه بده. باید رو خودم کار کنم تا لیاقتش رو داشته باشم. نمیگم خودخواه نیستم. برای خودم هم میخوام. اما اهمیت خوشحال کردنشون از همه چی برام مهمتره. تا بعد نوبت برسه به قدم‌های بعدی. این تازه پله‌ی اولی که باید ازش بالا برم. کاش میشد برام اتفاق بیفته و شکست نخورم. هرچند که بهت اطمینان میدم که جا نمیزنم. این چیزی هست که قلبم میگه که از انجام دادنو نتیجه دادنش خوشحال میشم از خوندنش از زحمت کشیدن براش. جابز میگه هیچ دلیلی وجود نداره که از قلبت پیروی نکنی. وقتی از ته دل باشه حتی اگه خسته بشی ولش نمیکنی چون دوسش داری. من میجنگم حتی اگه شرایطم خوب نباشه حتی اگه خیلی پایین باشم. باید خودم رو بکشم بالا و رشد کنم. میدونم این هرگز نباید متوقف بشه. باید خودم رو باور کنم. و باور دارم. قبلا به نظرم محال میومدن ام حالا نه. من تغییر کردم. یادگرفتم اگه چیزی میخوای بشه باید تلاش کنی حتی اگه سخته. من دوست ندارم توی زندگیم درجا بزنم. با تمام اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شدم اما از این مورد خوشحالم که همیشه سعی کردم و دنبال این بودم که آدم بهتری بشم ادم با ارزش تری. توی ذهنم تکرار میشه که همیشه باید از تلاش و پیگیریت مراقبت کنی مثل بزرگ کردن یک بچه تا آخر عمر. این حرفی که یه عزیزی بهم زد و من آویزه‌ی گوشم کردم و وقتایی که نا امید میشم یا خسته پیش خودم تکرار میکنم که نباید جا بزنم. حتی اگه اشتباه کنم. اشتباهات ما ایراد نیست پیش میاد و نمیشه ازش فرار کرد فقط باید ازشون درس بگیریم. و ادامه بدیم. اگه اون چیزی که میخوایم بار اول اتفاق نیفته چیزی تموم نشده. دوباره باید امتحان کنیم. فکر این ، ترس نشدن رو ازم میگیره چون میدونم دوباره میتونم شروع کنم و میدونم پر از تجربه شدم تو مسیری که طی کردم. وقتی که شروع کردم به کار کردن زیر صفر بودم تازه خودمم خبر نداشتم که شروع کردم! همه چیز با کمک اون عزیز اتفاق افتاد و من کم کم یادگرفتم که زندگی یعنی چی. خوردن و خوابیدن نیست فقط. یه دنیای دیگه‌‌‌ای وجود داره که شگفت انگیزه و باید برای رسیدن بهش زحمت کشید. و این مسیر لذت بخش حتی اگه سخت باشه. شروع کردن اولش سخته اما یادت باشه شروع که کنی دیگه همه چیز راحت تر میشه کم کم و تو به جلو میری حتی اگه دست انداز جلوی راهت قرار بگیره. و راه آسون نیست. اما نباید ازش ترسید وقتی شروع کردی یعنی از پسشون بر میای.

من دلم نمیخواد فقط زنده باشم. دلم نمیخواد فقط اتفاقات عادی رو پشت سر بذارم و مثل بقیه زندگی کنم. دلم چیزهای بیشتری میخواد. اتفاق افتادن آرزوهای محالم رو میخواد. دلم تجربه‌ی دنیاهای جدید رو میخواد. حتی خسته شدن رو میخواد چون این نشون میده تو میجنگی. فلسفه و عکاسی ، ادبیات برای من همه چیزند. دنیاهای شگفت انگیز. دلم میخواد وارد دنیاشون بشم و باهاشون زندگی کنم. و فکر میکنم حالا تمام زندگیمو در بر گرفتن درسته گاهی نمیتونم همشونو با هم انجام بدم اما درگیرشون هستم و زندگیم خالی ازش نیست.

میتونم این متن رو تا ابد ادامه بدم! اما فعلا کافیه با فکر کردن به این چیزا خستگیم در میره. میتونم ادامه بدم و نترسم از نشدن از سختی و محال بودن آرزوهام.

بازدید : 472
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 818
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 747
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

بالاخره کارام تموم شد هرچند طبق معمول از کتاب عقبم تا صبح بیدارم که بخونمش. فکر کنم امروز دوازده سیزده ساعت کار کردم تا الان. چرا خسته نیستم؟ نمیدونم. حتی نفهمیدم زمان چجوری گذشت. اولش از حجم کار ادم میترسه بعد یکی یکی انجامشون میده میفهمه چه زود تموم میشن چشم باز میکنی میبینی شب شده. کاش همیشه اینجوری باشم. همیشه پرکار. خیلی خوشحالم. خوشحالم که میتونم با تمام شاید درگیریهای مزخرف کار کنم. دیشب یه عکس پیدا کردم بالای در یک اتاقی زده بود گروه فلسفه اصلا دلم رفت براش مال دانشگاهی که دلم میخواد. فقط با حسرت نگاهش میکنم. من با همین چیزام خوشم. یعنی میشه بشه؟ من اینو تو هر پستی تکرار میکنم. با این حال درس خوندن اینجوری شیرین چه نقشه‌ها که ندارم. حالا فکر کن نشه چقدر وحشتناک:( اما من میخوام مهم یادگرفتن من فلسفه رو دوست دارم حالا هی همه بگن خوب نیست پول توش نداره و از این حرفها. تو این مورد یک دنده ام. کوتاهم نمیام. عکاسیم جای خودشو داره. چرا این تفکر رو دارن که چون میخوام فلسفه بخونم دیگه عکاسی کار نمیکنم ؟؟ نمیدونم. به هر حال که من این دو رو با هم میخوام. یکی نباشه من من نیستم. من از عکاسی به فلسفه رسیدم.

بگذریم دلم خوش به این روزهام. روزهایی که فکر و ذکرم کار کردن. هیچ چیز دیگه‌‌‌ای نیست. هیچ حواس پرتی ای. چقدر خوشحالم اینستامو بستم. خیلی شلوغ و حواس پرت کن بود. باقی شبکه‌های اجتماعی هم خلوت. کی رو دارم به من پیام بده. هیچکس. ذهن ادم انگار درگیری نداشته باشه. هی زندگی مردومو دیدن چه جذابیتی داره؟ هرچی هست الان آرومم و این مهم ترین چیزه.

به نظرم ما مجبور نیستیم به خاطر افعالمون به دیگران توضیح بدیم. واقعا نمیفهمم افعال ما چه ربطی به دیگران داره که در موردش نظر میدن اونم وقتی که واقعا هیچ درواقع ربطی به دیگران نداره نه تاثیری میذاره نه چیزی بعدم توقع دارن جلوشون کوتاه بیایو بگی تو درست میگی. خیلی وقتها دوست دارم از کلمه‌ی زیبای به تو چه استفاده کنم.

نمیدونم چرا همش شعر شاملو میاد تو ذهنم که میگه بی آرزو چه میکنی‌‌‌ای دوست ...

میدونی من هرچقدر بیشتر تنها میشم با خودم بیشتر توش فرو میرمو دلم میخواد دور باشم. نمیدونم این خوب یا بد ولی میدونم که از تجربه کردنش به این شکل لذت میبرم. این که خودم باشم و فقط خودم و کتابها و کسایی که دوسشون دارم حتی اگه در دنیای واقعی نباشن یا مدتها ازش دور شده باشن. احساس امنیت میکنم. نه اضطرابی هست و نه نگرانی ای. نه مجبوری به افعالت فکر کنی‌ که بقیه چجوری قضاوتت میکنن. شاید من نازک نارنجی شدم یا شایدمم زود رنجم. نمیدونم. هرچند اگه زودرنج بودم چطور از رفتارهایی که دوستهام باهام دارن ناراحت نمیشم مثلا مها یا فاطمه یا هرکی. پس فکر نکنم مشکل من باشم. چیزی خطاست این وسط که ربطی به من نداره. میدونم که نداره ...

راهی که انتخاب کردم رو دوست دارم حتی اگه برای رسیدن بهش تنها توش وارد بشم. البته صادقانه بگم که خیلی هم میترسم. میترسم و همش ناشی از فکرهای منفی تو سرم هست. این که از پسش برنیام یا ندونم چی انتظارمو میکشه. اما این هیجان زده ام هم میکنه. کلی تصور توی ذهنم دارم که فقط امیدوارم زیاد با واقعیت تفاوت نداشته باشه تا توی ذوقم نخوره.

دلم میخواد این پست رو تا ابد کش بدم نمیدونم چرا. اما وقتش برم ساعت یک شد و من چند ساعت فقط زمان دارم.

بازدید : 994
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 17:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 52
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 55
  • بازدید کننده دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 453
  • بازدید ماه : 961
  • بازدید سال : 5345
  • بازدید کلی : 103343
  • کدهای اختصاصی