loading...

روز نو شتـــــــــــــــ

Content extracted from http://maedeh-drad.blog.ir/rss/?1739150411

بازدید : 696
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 17:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

این روزها خوابم زیاد شده. خیلی زیاد. اصلا مهم نیست که چقدر خوابیده باشم باز خوابم میاد و خواب آلودم. امیدوارم این روزهارو زودتر پشت سر بگذارم. دلم برای مائده‌‌‌ای که چهار صبح بیدار میشد تنگ شده. ولی خب این دلیل نمیشه باقی روزو به خاطر این که زود بیدار نشدم نادیده بگیرم. این روزا روزم دیر شروع میشه و دیر به اتمام میرسه. به امید این که همه چیز دوباره سرجای خودش قرار بگیره.

من تا جایی که خودمو مورد ارزیابی قرار دادم و متوجه شدم معایب زیادی دارم که بهشون واقفم. ولی مگه واقف بودن کافیه. باید تغییرشون بدم. چند وقت هست خیلی حساس شدم. تا حدودی شاید بدبین شدم. گاهی نازک نارنجی میشم. بعضا هم تنبلی میکنم. یعنی دستم سخت به کارام میره. دلم میخواد معایبمو هرجوری که میشه تغییر بدم. به نظرت میتونم؟

دلم نمیخواد حساسیتم باعث بشه زود از چیزی ناراحت بشم و همه چیزو بندازم گردن خودمو بگم. تقصیر منه . زود نباید انگشت اتهامو سمت خودم بگیرم. از یه طرف نازک نارنجی شدم و زود شاید ناراحت میشم سر چیزهای مسخره که خودم آگاهم و حرفی نمیزنم به بقیه. بدبینی هم که جای خود نکته مثبتی نمیبینم نه در خودم نه در چیزهای دیگه یعنی زود اون وجه منفی رو نگاه میکنم نه مثبت شرایط یا کارها یا آدمهارو. تنبلیم که میدونم این روزها تمامو کمال تقصیر من نیست یسری مسائل چه مربوط به بیماری چه شاید شوک‌هایی که از سر گذروندم روم تاثیر داشته واسه همین دستم به انجام کارام نمیره.

اینها مهم نیستن مهم اینه من میخوام تغییرشون بدم. حالا چجوری؟ راستش نمیدونم احتمالا با سرتقی دقیقا برعکسشو انجام بدم. دلم میخواد چیزی باشم که دلم میخواد و این هم خب آسون نیست.

خب این تغییر به مرور زمان مشخص میشه باید صبر کرد و دید. میخوام شادتر هم باشم. کارهامو بالذت انجام بدم. دلم میخواد تمام وقتمو بذارم روی کارهام کارهایی که دوسشون دارم دلم نمیخواد وقت هدر بدم و تو بی حالی و خواب آلودگی بگذرونم دلم میخواد تمام روزمو پشت میزم بگذرونم و حتی یک ثانیه هم از دست ندم. تو میدونی که چقدر برام مهمه. مهمه که پرکار بشم و همین پرکاری باعث شاد بودنم هم میشه. ادم وقتی کار نمیکنه انگار یه وزنه سنگین به زندگی کردنش وصله که نمیزاره راحت باشه مدام فکرش پی کارهاش و ناراحت از تنبلیش هست.

از الان قراره سبک زندگیم تغییر کنه. خیلی چیزها حتی جدای از چیزهایی که گفتمو میخوام عوض کنم. دلم میخواد ویژگی‌های خوبم پررنگ تر بشن. دلم میخواد تا قبل از دانشگاه رفتن خودمو آماده کرده باشم یک ثانیه رو هم نباید از دست بدم. امسال سال مهمیه. من باید نه فقط عادت‌ها و خصوصیت‌های خوب یا بدم تمرکز کنم که کارهای دیگه‌‌‌ای هم هست. روزهامو جدی تر باید کار کنم. مطالعاتم باید بیشتر و هدفمند تر باشه این یه سال باید خودمو بکشم بالا چون بعدش شاید دیگه این زمانی که این روزا دارمو نداشته باشم. خوبه من مهارو دیدم وگرنه همینجوری میگذروندم. مقطع سخت تری هست به هر حال یسری کار دیگه اضافه میشه و رو دوش آدم میاد. پس بزن بریم که فقط ۱۳ ماه مونده. ۱۳ ماه برای کار کردن و بهتر شدن. مطمئنم که از پسش بر میام.

بازدید : 1108
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 17:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

ترسهایی همراهم هست و مدام فکرهایی توی ذهنم میاد مثل این که اگه نشه. اگه ببازم. اگه ضایع بشم و از این دست پیامها. اعصابمو خورد میکنه. خیلی بده ادم خودشو باور نداشته باشه؟ نه؟ به هرحال نمیتونم با اطمینان بگم آخرش چی میشه. اصلا چه اهمیتی داره، من هر روزمو سعی میکنم خوب انجام بدم دیگه آخرش هرچی شد. نشد یه سال دیگه. ولی واقعا دلم میخواد برم فلسفه :( هرچند با مطالعات شخصی هم میشه ولی دلم میخواد برم دانشگاه. البته خدا کنه توی ذوقم نخوره. ولی اهدافم بهش وابسته هست. اگه نشه راهم عوض میشه :( و من نمیدونم باید چیکار کنم اون وقت. انگار راهمو گم کنم.

بگذریم. امشب هم تا صبح بیدارم یعنی بیدارم تا جایی که دیگه از خستگی نتونم. دلم میخواد اینجوری از این به بعد کار کنم. زیاد نخوابم. وقت هدر ندم. آدم وقتی کار نمیکنه و بیکار هست واقعا اعصابش خورد میشه انگار زندگی بهم بریزه. آشفته میشه. باید ترسهامو کنار بذارم. نباید بذارم روم تاثیری بذارن. دلم میخواد همه چیزو بذارم کنار و فقط کارامو انجام بدم حتی همین گوشی رو.

من یه آدم معمولیم اونقدر معمولی که احساس میکنم برای دیگران اصلا وجود ندارم یا وجودم خیلی کمرنگ. همیشه همینجوری بوده. من خنثی بودم نه بد بودم و نه خوب. واسه همین وجودم اهمیتی نداره. کسی منو به خاطر خودم و وجود خودم انگار نبینه و مهم نباشه که زندم یا مرده. انگار در کنار بقیه معنا پیدا کنم. این موضوع رو دوست ندارم دلم میخواد خوب باشم.به خاطر وجود خودم آدمها بخوان که باهام حرف بزنن. شاید بخشی از تلاش کردنم به خاطر این موضوع باشه که از تعادل خارج بشم. البته میشه هم تلاش کنم بد بشم این کاری که هیچ ادم عاقلی فکر نکنم بکنه. کار آسونی هست نیاز به تقلایی نداره فقط باید هرچی که الان هستم انجام ندمو جا بزنمو از همه چیز دست بکشم و مثل احمق‌ها زندگی کنم انگار هیچ چیز اهمیت نداشته باشه.

از این هم بگذریم. وقت کاره کاش میشد توش خوب باشم. باید بیشتر از قبل کار کنم. جز این هیچ چیز مهم نیست. این که کار کنم شادم میکنه و این خیلی ارزش داره برام. منم امیدوارم آرزوهامون براورده بشه.من به آینده امیدوارم. به تغییر دادن زندگیم. باید زندگیمو تغییر بدم. یه مائده‌ی جدید باخصوصیت‌های بهتر بشم. اینجوری نمیشه هیچ اتفاقی نمیفته برام.

بازدید : 315
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 21:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 510
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 1:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 643
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 1:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

گاهی به این فکر میکنم که ما از کجا اومدیم. چجوری هست که انسانیم با این مشخصات میتونیم درک کنیم جهان رو و میبینیم میشنویم میچشیم لمس میکنیم؟ گاهی شک میکنم به واقعی بودن یا نا واقعی بودن همه چی؟ به حضور خودم شک میکنم. به این که چجوری متولد شدم و چجوری میمیرم. چرا باید بمیریم. از کجا میایم از عدم؟ و به عدم میریم؟ به این فکر میکنم آیا همه چی واقعا واقعی هست؟ یا ما فقط فکر میکنیم؟ به این فکر میکنم از چه چیزهایی درست شدم. میتونم حرکت کنم و کارهای دیگه. این جهان از کجا میاد چجوری خیلی چیزها منظم هست. چرا اسمم مائده است چی شد که خانوادم این آدمهان و چی میشه با کسانی دیگه آشنا شدم که روی زندگی من حالا چه خوب چه بد تاثیر داشتن. چجوری مینونم فکر کنم انگار دنیای درون داشته باشم. دنیا واقعی هست یا نه؟ وقتی عینکم رو بر میدارم همه چیز تار میشه به این فکر میکنم نکنه همه چیز وهم باشه. به این فکر میکنم واقعی بودنمون یعنی همین چیزهایی که دریافت میکنیم با حس‌هامون؟ روحمون خود درونمون چی که ما نمیبینیمش ولی ازش آگاهیم. میگیم که هست ولی از کجا معلومه؟ چجوری میتونم حرکت کنم و حرکت بدم بدنم رو یا رنگهارو تشخیص بدم. میگن از طریق علم میشه فهمید اما علم از کجا معلوم حقیقت داشته باشه. علم ایا میتونه وجور روحمون رو اثبات کنه؟چجوری میشه این همه آدم میانو میرن. زمان سالها سالها سالها گذشته و میگذره. دنیا تغییر میکنه شایدم ما فکر میکنیم که تغییر میکنه. شاید همه چیز خواب باشه. شایدم واقعی باشه اما به نظرم فوق العاده است و باور نکردنی که ما تجربه میکنیم زنده بودن رو.

وقتی سوختم پوستم کاملا رفته بود نمیخوام البته حرفای چندشی بزنم اما من برام عجیب بود حس زنده بودن. حس درد کشیدن به من این حسو میداد که زنده ام. و گوشت و پوست و استخوان دارم و همه‌ی اینها از طریق علم تایید میشه اما سوالم در مورد روح یا خود درون یا نفس هر اسمی‌که میذارن برطرف نشده. به این فکر میکنم چقدر خوشبختم که اینجام با تمام سختی‌ها هرچند که بدم نمیومد آمریکاییم باشم :دی اما اگه اونجا بودم دیگه این نبودم. آدمای عزیز زندگیم چقدر خوبه که متولد شدن و زندگی میکنن و هستن . برام فوق العاده میاد که اونها زودتر از من این دنیارو تجربه کردن و من با بی خبری از حضورشون البته بجز خانوادم چندین سال زندگی کردم تا بالاخره باهاشون روبرو شدم و نفس زندگیم تغییر کرد نه فقط ظاهر که شاید یه پشه هم بتونه روم تاثیر جسمی‌و ظاهری روم بذاره. آدمایی که میگم ارزشمندند چون انگار روح من در مواجه شدن باهاشون تغییر کرد و بزرگ تر شد. چجوری میشه این اتفاق بیفته این که ما بهتر یا بدتر میشیم خود درونمون نه ظاهر که البته خودش داستانی داره این که ما به دنیا میایم کودکی رو میگذرونیم نوجوانی جوانی و پیری و مرگ. اما نفْس یا روحمون همه جا باهامون هست. تغییر نمیکنه از نظر ظاهری. همیشه یکی هست. من هست و تغییر ظاهریشو ما نمیبینیم و فقط حس میکنیم. مغزمون چجوری کار میکنه چجوری فکر میکنیم. روحمون یا نفسمون آیا با مغزمون ارتباطی داره ؟ یعنی من درونم با مغزم کدوم باعث فکر کردن میشه؟ من روحم یا مغزم. ایا ذهنم همون نفسم هست که میگم ذهنی هست؟ ایا دنیا ذهنی هست یا عینی ؟

میبینی اینها رو بعضی وقتها بهشون فکر میکنم. همه چیز برام عجیب میشه انگار که اولین بار باشه که روبرو شده باشم باهاشون. به هر حال من خوشحالم که هستم و کسایی که برام عزیزن هم باهاشون آشنا شدم توی این دنیایی که اینقدر بزرگ هست من پیداشون کردم یا چیزی اونهارو جلوی مسیر من قرار داد. وجودشون برام ارزشمند هست. چقدر خوبه وقتی دارم زندگی میکنم که علم اینقدر پیشرفت کرد در مقایسه با سالها سالها و هزار سال پیش. هرچند در آینده‌‌‌ای که من نیستم به مراتب سالها سالها و هزاران سال میگذره و تکنولوژی ما هیچ در نظر میمونه و میتونیم باهم نه فقط از نزدیک که از دور هم صحبت کنیم. ما چقدر ساده تغییرات رو میبینیم و ازشون میگذریم گوشی مبایل مثل یه معجزه است. حداقل من اینجوری فکر میکنم. میشه باهاش این همه کار عجیب انجام داد. میشه به اینترنت وصل شد من میتونم اینجا باشم و بنویسم در حالی که این فقط یه چی میگن وب هست. نمیدونم چجوری بگم بقیه اشو. فقط در آخر میگم خوشحالم که هستم و خوشحالم که عزیزانم هم وجود دارن و من باهاشون آشنا شدم منی که تو این دنیای به این بزرگی و با عظمت هیچی نبودم نمیدونستم چجوری زندگی کنم اما کسی بود که بهم بگه و اون شخص آدم بزرگی هست. دلم میخواد منم میتونستم رسالتی این چنینی داشته باشم توی دنیا و بتونم بگم به بقیه که فکر کنن و دنیا بزرگ تر از چیزی هست که به نظر میاد و باید توش تلاش کرد و سعی کرد بهترش کرد. امیدوارم آدمهای عزیز زندگیم برام موندگار باشن همیشه و همیشه. همین

بازدید : 722
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 1:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 605
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 5:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 685
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 5:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

نمیدونم چرا وقتی میشینم همه جام خواب میره حتی دستام و انگشتام هم خواب میرن :/ برام عجیب بود تا حالا برام اتفاق نیفتاده بود.

عصری گرفتم خوابیدم به مها گفتم ساعت ده بیدارم کن اگه بیدار نشدم دوازده که ساعت نه اومد بیدارم کرد یعنی همش دو ساعت. لجم گرفته نمیدونم چجوری حرصمو روش خالی کنم :دی خلاصه که گرفتم خوابیدم که بیدار بمونم این کتاب رو دیگه تموم کنم دیگه مغزم نمیکشه. تا فردا ببینم میتونم بیست ساعت کار کنم. حالا میبینیم.

خیلی وقت بود نصف شب بیدار نموندم. روزا اصلا نمیتونم کار کنم قرار ندارم یه جا بشینم هی میخوام پاشم راه برم یه کاری کنم. ساکن اعصابم خورد میشه. فعلا هیچ راه حلی پیدا نکردم جز شب بیداری اونم چون همه خوابن شاید بتونم قرار بگیرم کارمو کنم.

اینقدر دلم یه سگ میخواد که نگو. ولی این ارزو رو احتمالا به گور میبرم :/

هوا گرم شده ما هم منو مها رو میز آشپزخونه نشستیم مسابقه بدیم کی زودتر کاراشو انجام میده. خجسته طور. انگار بخوای بچه گول بزنی.

دیگه این که فقط خواستم بگم تا فردا شب اینجام. قهوه میخورم بیدار بمونم. چه عذابیم داره تلخ تلخ متنفرم از مزه اش.

یه پست آبکی بود میدونم اصلا محتوا نمیتونم ایجاد کنم نمیدونم چرا :/

پس کی این وضعیت کرونا تموم. میشه راحت شیم حالا نه که من تو خونه بند نمیشدم میرفتم بیرون واسه همین میپرسم :/ اگه دانشگاه‌ها همچنان تعطیل باشه هرچقدر که دوست داره ادامه پیدا کنه.

یه جا خوندم نوشته بود «وقتی به انتهای راه میرسی...و نتیجه اش را نمی‌بینی....پاسخ تاول‌های پایت را چگونه می‌دهی؟» خب راستش منم خیلی وقتها به این موضوع فکر میکردم. آخر به این نتیجه رسیدم حتی اگه به اون چیز اصلی که میخوام نرسم ولی این راه بدون کسب کردن چیزی نیست. منظورم اینه به اندازه‌ی تاول پاهات چیز یاد میگیری میبینی تجربه میکنی تغییر میکنی و د آخر دست خالی نیستی و این خیلی مهمه باعث میشه با قبول کردنش از تاول‌های پاتو نرسیدن به هدفت ناراحت نشی.

میدونی من دو سال کنکور دادم سال اول بود که عکاسی قبول شدم سال دوم دیگه انتخاب رشته نکردم همون عکاسی سال اولمو رفتم فقط باید شهریه اشو میدادم. به ظاهر من به چیزی که میخواستم نرسیدم. اون موقع فکر میکردم فقط دانشگاه سراسری خوبه و یه گارد بدی نسبت به دانشگاه آزاد داشتم و یه ذره هم نمیدونم چرا میترسیدم از وارد محیط جدید شدن. اما اینو نمیخواستم بگم میخواستم بگم سال دوم به ظاهر من اون چیزی که میخواستم نشدم و شکست خوردم اما اینقدر من تغییر کردم که قابل وصف نیست با این که همش تو خونه بودم و کتابهای درسی میخوندم اما خودم خود درونم خیلی بزرگتر شد. تازه آمادگی پیدا کردم انگار واسه دانشگاه رفتن. هرچند که خیلی ساده بودم اما بهتر از سال قبل شده بودم. خودم تغییر کرده بود. اینو خودم میفهمیدم و شاید اطرافیانم. دانشگاه واسه من رسیدن به یه مرحله‌ی جدید زندگی بود چون که من تا قبلش خیلی وابسته بودم اخلاقای قشنگمو از همون موقع داشتم. از خونه تا تجریش نمیرفتم با زور کتک برای مشاور کنکور میرفتم. اینقدر از اجتماع گریزون بودم سپری روم نمیشد برم بعد فکر کن با ادمای جدید قرار بود اشنا بشم بیرون برم و باید عکاسی میکردم تنها چیزی که دوست داشتم همین بود. همین منو کشوند و قبول کردم برم دانشگاه وگرنه نمیرفتم. میدونم که نمیرفتم. هرچند تو دانشگاه در ظاهر با همه سعی میکردم حرف بزنم اما خود واقعیم نبود فقط میخواستم تنها نباشم. هنوز هم خودمو پیدا نکرده بودم. خیلی وضعیت مزخرفی بود. با این حال هرچی که بودم از سال قبل بهتر شده بودم و اینو فقط خودم میدونستم و هیچوقت واقعا پشیمون نشدم و حتی حالا به خودم میگم چقدر شانس اوردم این دانشگاه رفتم و سال دوم بالاخره یکی پیدا شد به من یاد بده زندگی کردن رو چیزی که بلد نبودم. واقعا بلد نبودم. من خام خام بودم. شکل نگرفته بودم انگار هنوز. وگرنه کار سخت می‌شد. خلاصه که همین. از این که اون سالها اون ترسا و ندونستنهارو پشت سر گذاشتم واقعا خوشحالم حتی اگه برام پیش اومده باشه بخشی از راه رو شکست خورده باشم به پاهام میگم فقط این دوره رو پشت سر بزار بالاخره یروز پیروز میشی. پیروزی لحظه‌ی مرگ منه. تا قبل از اون خودمو میسازم و دنبال یادگرفتن میرم دنبال تجربه‌های جدید. دنبال ارزوهای بزرگ و محال.

بازدید : 658
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 5:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

چقدر خوبه باتمام این که گاهی حالم بهم میریزه اما آرامش توی زندگیم هست و فکر میکنم این خیلی برام مهمه و باهاش راحتم. نیازی به توضیح نیست که بخوای به بقیه بدی. به جز یه چیز که اونم میگم. من خودممو خودمو دنیامو شاید تعداد محدودی از آدمهایی که دوسشون دارم که اونم البته زیاد نیست درگیریم باهاشون و حواس پرتی ندارم. یا کسی که بخوام و مجبور باشم خودمو باهاش هماهنگ کنم.

راستش به نظر خودم جنبه هم شاید نداشته باشم. میترسم از کارم عقب بمونم. حوصله هم ندارم. حرفیم ندارم :/ اونجور که دیگران رو دیدم که فکر میکنم خیلی برام جذاب نیست. فکر کن کسی باشه بعد درگیر بشی باهاش تازه ازت طلبکارم باشه. همیشه هم مجبور بشی بهش جواب پس بدی. همیشه اولش خوبه به مرور هی بدترو بدتر میشه نمیدونم چرا همچین تفکری دارم. اما هست. نمیدونم چجوری ادما میتونن فقط مطمئن بشن که تا آخر عمرشون میتونن با یک نفر باشن :/

چرا بعضی از دوستام براشون عجیبه که من با کسی نیستم و حتی نمیخوام باشم ؟ بیشتر دوستام ازدواج کردن و باقی مانده هم که در رابطه اند. نمیدونم چرا ازم توضیح میخوان ؟مگه من ازشون میپرسم چرا این انتخابو کردن که اونا میپرسن؟ و من نمیدونم چی باید بگم در جوابشون فقط میگم اینجوری راحتم یا پیش نیومده برای این که گیر ندن بهم.

اکثریت عادت کردن و این توی تفکرشون هست که حتما باید با کسی باشی یا حتما باید ازدواج کنی یا هرجوری هست یه ارتباطی باشه . یا از کسی خوشت بیاد که من فقط یه بار از یه نفر خوشم اومد که اونم درست نبود و فکر میکنم الان اصلاح شده. شده خوشم بیاد اما فقط خوشم میاد و نه بیشتر یعنی اگه بخواد جدی بشه خودمو عقب میکشم قطعا. نمیدونم چجوری باید بگم. شاید خود منم تا چندین سال پیش اینجوری فکر میکردم که باید یه ارتباطی باشه . اما خدارو صد هزار مرتبه شکر به مرور دیدم چقدر اینجوری برام راحت تره. این که حتی الان به خصوص این چند ساله درگیر اینم نیستم که از کسی حتی خوشم بیاد. خب چون اصلا نه جایی میرم و نه اجازه میدم کسی بیاد و نه دلم میخواد که اتفاقی بیفته حالا به هر نحوی فراریم ازش. و فکر میکنم برعکس فکر همه این درست هست. وقتی تکلیفت با خودت مشخص هست اولویت‌هاتو انتخاب کردی دیگه حرفی نمیمونه. تو زندگی من اصلا این موضوع جایی نداره وقتیم که برنامه پنج سال بعدمو نوشتم حتی بهش فکر هم نکردم. این درست هست که من نمیخوام و انتخابم اینه نه این که اویزون یکی باشم برای وقت گذروندن. راستش دلایل دیگه ایم هست که با کسی نیستم اما دلایل چه اهمیتی دارن. خوبه خانوادم هرچیم نقص داشته باشن اصراری رو این قضیه نیست البته شاید مامانم از خداش من با یکی باشم و بهش بگم ولی چه کنیم که خبری نیست و اون هم گیر نمیده چون میدونه من پامو کنم تو یه کفش دیگه در نمیارم :دی این که شوخی بود ولی واقعا اصراری ندارن و منم راضیم. یعنی میگم نه یعنی نه اصراری کسی نمیکنه :دی اینقدر حرف من قاطع هستا میبینی چه ادم خفنی هستم:دی

شاید یکی دیگه از دلایلش خودخواهی من باشه من دوست ندارم کسی مزاحمم بشه یا بخوام راجع به همه چیز توضیح بدم یا هرکاری میکنم باید انگار به چی میگن دو طرف رو در نظر بگیرم. یا طرف فکر کنه من دیگه اختیاری از خودم ندارم و باید تابع اون باشم. شاید برات عجیب بیاد اما نمیدونم بقیه چرا از امر و نهی کسی خوششون میاد؟ من واقعا درک نمیکنم هم سن و سالامو. این که دوست دارن واسه هرچیزی توضیح بدن. یکی براشون تعیین تکلیف کنه. کارای خودشون که بیخیالشن بیان یکی دیگه رو جمع کنن. من اصلا نمیتونم. واقعا نمیتونم. و راستش این توضیحات رو هیچوقت به کسی ندادم چون جلوم گارد گرفته میشه من دوست دارم سرم به کار خودم باشه شاید حتی بعضی وقتها دلم نخواد حتی کسی دورم باشه چه برسه به این که یکیو تحمل کنم تا اخر عکر و راه نجاتی نداشته باشم. درست الانم با سه نفر زندگی میکنم اما این فرق داره من از بچگی اینجا بودم و تجربه کردم یعنی نمیدونم چجوری بگم.

خلاصه که دلیل این که نوشتم این بود که ازم دوباره پرسید یکی از دوستام و من میخواستم دلایلمو مرور کنم با خودم و بگم اینجوریم بد نیست و من واقعا دارم لذت میبرم چرا امتحان نمیکنین؟ من مشکلی ندارم مشکلو کسایی دارن که نمیتونن تنها باشن هیچکاری ندارن. و این که هیچ جا خونه بابای آدم نمیشه :دی هرچند که به فکر مستقل شدن نیز هستم در سالهای دور. ولی تا اون موقع اینجا واقعا راحتم و خب مدتی که احساس میکنم درک میشم توی خونه و کارامو انجام میدم و راضیم از خودم و بقیه. زندگی باب میلمه نگاه به ناله‌ها و غر زدنام که از خودمه نکن :دی

بازدید : 544
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 10:18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

با تمام این کرختی خوشحالم که هنوز میتونم صبح زود بیدار شم و کار کنم. جز این هیچ چیز مهم نیست.

امروز ۱۶ ساعت وقت دارم وی بسیار هپی برای زمان از دست نرفته.

تمام دیشب قبل از خواب به رویاهام فکر میکردم به این که چقدر دلم میخواد کاری کنم تا اتفاق بیفتن. میدونم بدون تلاش خودم هیچ کدوم عملی نمیشن. ولی فکر میکردم چقدر دلم میخواد که انجامش بدم و از رویا بودن درش بیارم. من مطمئنم که میتونم . این بقیه نیستن که اینو تشخیص بدن خود آدمهان. من خودخواهم توی این موارد. به نظرم همه خودخواهن. نمیشه خودخواه نباشی و سخت کار کنی واسه رضای خدا :دی نمیگم عوامل بیرونی بی تاثیره‌ها نه خیلی هم تاثیر داره. حتی وجود آدمهای دیگه هم تو زندگیمون بی تاثیر نیست این که توی این مسیر سعی کنی به دیگران هم کمک کنی یا اونها کمکت کنن ولی خودخواه هم هستی. و این خصیصه‌ی بدی نیست حداقل به نظر من توی این زمینه. دلم میخواد بجنگم با هرچیزی که میخواد مانعم بشه حتی اگه اون چیز خودم باشه یا بخشی از وجودم. نمیخوام بشینم غصه بخورم که نکردم که چرا نجنگیدم. نمیخوام جا بزنم. میخوام ازش مراقبت کنم از تلاشم از کارکردنم. من به حرفشون گوش میکنم حرف کسایی که قصدشون کمک بهم بوده و هست. من رویاهای بزرگی دارم خیلی بزرگ که میدونن اگه بخوام میشه. میگن که اگه چیزیو میتونی برای خودت تصور کنی حتما توانایی رسیدن بهشو هم داری. دلم میخواد بجنگم با هرچیزی که میخواد جلوی منو بگیره و متوقفم کنه حتی اگه اون چیز خود بد درونیم باشه. میخوام تمرکز کنم روی زندگیم روی برنامه‌هام روی اهدافم و براشون بجنگم تا آخر عمر. و به نظرم اینقدر عجیب نیست شدنشون. فقط گاهی شروع کردنش سخته. بریم امروزو پر قدرت شروع کنیم هرچی که شد دست نکشیم و جا خالی نکنیم. بزار فکر کنن دیوونه‌‌‌ای اصلا رسیدنو نرسیدن یعنی چی؟ شدنو نشدن هم. مسخره‌‌ان‌این چیزها این راه پایانی نداره. نه تا وقتی که بمیری. من نمیخوام الکی بی هیچی پیر بشم. دلم میخواد با زندگیم عشق کنم. من زندگیمو دوست دارم وگرنه دیونه نیستم که ادامه اش بدم. برم دیگه هفت شد ساعت. فعلا تا بعد. یووووهوووو. داره از خودم خوشم میاد انگار نه انگار دیروز این همه ننر شده بودمو ناله بودم. چقدر خوبه زود حالم عوض شد.

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 170
  • بازدید ماه : 1570
  • بازدید سال : 3949
  • بازدید کلی : 101947
  • کدهای اختصاصی