امروز اونجوری که باید نبودم. یعنی حالم یه خورده بد بود. سر درد شدید جوری که مغزم تیر میکشید. فقط همینم مونده بود . میترسم برای گوشم باشه دوباره بدتر بشه یا شده باشه. من که شانس ندارم . اما چه اهمیتی داره کاری از من بر نمیاد پس فکر و خیال هم دردیو دوا نمیکنه. اگه ببینم بازم اینجوری میشه حتما میرم دکتر اما حالا نه، حوصله ندارم.
باید امروزم رو جبران کنم. تا صبح دوباره بیدارم شاید اصلا نخوابم چون عقب موندم. باید تا شنبه کتابمو تموم کنم که به برنامه ام برسم. نظرم عوض شد امشبو میخوابم صبح زود بیدار میشم.خیلی خسته ام نمیدونم چرا...
من این روزهامو دوست دارم. بیشتر از همیشه. میدونم شاید آینده دیگه نتونم با سرخوشی و فراق بال که این روزها دارمشون کار کنم. سعی میکنم از این روزهام لذت ببرمو لحظه لحظه اش رو کیف کنم. روزهایی که با مها میشینیم کنار هم تو پذیرایی و کار میکنیم. آزادی مطلق. کسیم گیر نمیده خونه بهم ریخته شد :دی مامان بابام پایهان حتی تو پذیرایی بعضی وقتا خوابمون میبره اما مهم کار کردن. دلم تنگ میشه برای این روزها که دوتایی کنار همیم. مها از الان مشغول کار روی پایان نامه اش هست چشم بهم زدن یکسال گذشت. انگار همین دیروز بود که نتیجه انتخاب رشتش اومد. کاش منم تجربه اش کنم. واقعا خوش بحالش حالا میتونه به دکترا هم فکر کنه و براش اقدام کنه . خوبیش اینه البته سختم هست اما پایان نامش آزمایشگاه هم داره و باید یه چیزی تولید کنه دارویی یا درمانی هرچی. اما من اگه برم فلسفه باید از مغزم استفاده کنم یسری داده توی ذهنم باید باشه اخه چجوری باید بنویسم اصلا بلد نیستم. نمیدونم باید از کجا یاد بگیرم کارشناسیو که خراب کردم. اما ارشد که شوخی بردار فکر نکنم باشه. باید ایدهای داشته باشی. وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم. اما این فکرش برای بعد نه الان بهتره توجهی نکنم بهش. بزار ببینیم اصلا ققبول میشم ؟ :( نگرانم اما باز هم باید صبر کرد و دید. امسال نشد سال دیگه میدونم اتفاق میفته فقط باید خودمو بکشم بالا و اطلاعاتم رو بالا ببرم. خدا کنه که بشه.
بگذریم. باید برم فقط بیشتر خواستم اعلام وجود کنم که من زنده ام فقط حرف زیادی برای زدن ندارم.