loading...

روز نو شتـــــــــــــــ

Content extracted from http://maedeh-drad.blog.ir/rss/?1739150411

بازدید : 745
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

بالاخره کارام تموم شد هرچند طبق معمول از کتاب عقبم تا صبح بیدارم که بخونمش. فکر کنم امروز دوازده سیزده ساعت کار کردم تا الان. چرا خسته نیستم؟ نمیدونم. حتی نفهمیدم زمان چجوری گذشت. اولش از حجم کار ادم میترسه بعد یکی یکی انجامشون میده میفهمه چه زود تموم میشن چشم باز میکنی میبینی شب شده. کاش همیشه اینجوری باشم. همیشه پرکار. خیلی خوشحالم. خوشحالم که میتونم با تمام شاید درگیریهای مزخرف کار کنم. دیشب یه عکس پیدا کردم بالای در یک اتاقی زده بود گروه فلسفه اصلا دلم رفت براش مال دانشگاهی که دلم میخواد. فقط با حسرت نگاهش میکنم. من با همین چیزام خوشم. یعنی میشه بشه؟ من اینو تو هر پستی تکرار میکنم. با این حال درس خوندن اینجوری شیرین چه نقشه‌ها که ندارم. حالا فکر کن نشه چقدر وحشتناک:( اما من میخوام مهم یادگرفتن من فلسفه رو دوست دارم حالا هی همه بگن خوب نیست پول توش نداره و از این حرفها. تو این مورد یک دنده ام. کوتاهم نمیام. عکاسیم جای خودشو داره. چرا این تفکر رو دارن که چون میخوام فلسفه بخونم دیگه عکاسی کار نمیکنم ؟؟ نمیدونم. به هر حال که من این دو رو با هم میخوام. یکی نباشه من من نیستم. من از عکاسی به فلسفه رسیدم.

بگذریم دلم خوش به این روزهام. روزهایی که فکر و ذکرم کار کردن. هیچ چیز دیگه‌‌‌ای نیست. هیچ حواس پرتی ای. چقدر خوشحالم اینستامو بستم. خیلی شلوغ و حواس پرت کن بود. باقی شبکه‌های اجتماعی هم خلوت. کی رو دارم به من پیام بده. هیچکس. ذهن ادم انگار درگیری نداشته باشه. هی زندگی مردومو دیدن چه جذابیتی داره؟ هرچی هست الان آرومم و این مهم ترین چیزه.

به نظرم ما مجبور نیستیم به خاطر افعالمون به دیگران توضیح بدیم. واقعا نمیفهمم افعال ما چه ربطی به دیگران داره که در موردش نظر میدن اونم وقتی که واقعا هیچ درواقع ربطی به دیگران نداره نه تاثیری میذاره نه چیزی بعدم توقع دارن جلوشون کوتاه بیایو بگی تو درست میگی. خیلی وقتها دوست دارم از کلمه‌ی زیبای به تو چه استفاده کنم.

نمیدونم چرا همش شعر شاملو میاد تو ذهنم که میگه بی آرزو چه میکنی‌‌‌ای دوست ...

میدونی من هرچقدر بیشتر تنها میشم با خودم بیشتر توش فرو میرمو دلم میخواد دور باشم. نمیدونم این خوب یا بد ولی میدونم که از تجربه کردنش به این شکل لذت میبرم. این که خودم باشم و فقط خودم و کتابها و کسایی که دوسشون دارم حتی اگه در دنیای واقعی نباشن یا مدتها ازش دور شده باشن. احساس امنیت میکنم. نه اضطرابی هست و نه نگرانی ای. نه مجبوری به افعالت فکر کنی‌ که بقیه چجوری قضاوتت میکنن. شاید من نازک نارنجی شدم یا شایدمم زود رنجم. نمیدونم. هرچند اگه زودرنج بودم چطور از رفتارهایی که دوستهام باهام دارن ناراحت نمیشم مثلا مها یا فاطمه یا هرکی. پس فکر نکنم مشکل من باشم. چیزی خطاست این وسط که ربطی به من نداره. میدونم که نداره ...

راهی که انتخاب کردم رو دوست دارم حتی اگه برای رسیدن بهش تنها توش وارد بشم. البته صادقانه بگم که خیلی هم میترسم. میترسم و همش ناشی از فکرهای منفی تو سرم هست. این که از پسش برنیام یا ندونم چی انتظارمو میکشه. اما این هیجان زده ام هم میکنه. کلی تصور توی ذهنم دارم که فقط امیدوارم زیاد با واقعیت تفاوت نداشته باشه تا توی ذوقم نخوره.

دلم میخواد این پست رو تا ابد کش بدم نمیدونم چرا. اما وقتش برم ساعت یک شد و من چند ساعت فقط زمان دارم.

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 70
  • بازدید کننده امروز : 57
  • باردید دیروز : 24
  • بازدید کننده دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 398
  • بازدید ماه : 1392
  • بازدید سال : 3771
  • بازدید کلی : 101769
  • کدهای اختصاصی