loading...

روز نو شتـــــــــــــــ

Content extracted from http://maedeh-drad.blog.ir/rss/?1739150411

بازدید : 1053
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

من دارم کار میکنم این یعنی هنوز میشه بهم امیدوار بود. هرچندکه چند ساعتی رو از دست دادم اما هنوز زمان هست و من سعی میکنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم.

نمیدونم چرا با این که ازدیبهشت هست من این همه احساس سرما میکنم. هوا برای من سرده یا برای همه؟ تمام جونم میلرزه از سرما.

گوشم این روزا نمیدونم چرا اینقدر زیاد میشنوه :/ مسخره است میدونم اما صدا خیلی بلنده برام و من متعجب که چیکارش کنم. بعضی وقتها از دستش کلافه میشمو اعصابم خورد میشه. سکوتم خودش نعمتی هست. تا تجربش نکنی نمیفهمی. این که اراده کنی همه جا ساکت بشه شاید باید جنبه‌های مثبتشم ببینم. کمو زیادش کاش با خودم بود اما خوبه باز دکمه خاموش روشنو داره. شبیه عینک که کافی هست اراده کنی درست نبینی برش داریو همه جا تار بشه. شکل چندانی مشخص نباشه حداقل برای من اینطوری. چقدر نقص! این روزا از وجود داشتنشون ناراحت نیستم. انگار که بذام مهم نباشه. دیگه من اینم و خب کار زیادی ازم برنمیاد. فقط باید بپذیرم. حداقل سعی میکنم که اینجوری باشه. فقط کافی دلم بخواد از دنیا جدا بشم برم تو حال خودم. سمعکامو در میارم عینکمو بر میدارم و راحت نه چیز زیادی میبینم و نه چیز زیادی میشنوم. خودمم و خودم. درون خودم انگار نزدیکتر بشم به خودم هیچ حواس پرتی‌‌‌ای وجود نداشته باشه.

قبلن‌ها از نشنیدن میترسیدم شاید الانم اگه بهش فکر کنم بترسم اما اونقدر دیگه منفی بهش نگاه نمیکنم. انگار خودمو با تمام نقص‌ها پذیرفته باشم. و این کار راحتی نیست. میدونم که نیست اما نمیدونم چطور برای من اتفاق افتاده. فقط انگار این چند سالی که با خودم بودم این موضوع رو برام حل کرده باشه.

با تمام مشکلاتی که دارم احساس خوشبختی میکنم. انگار این درس رو یادگرفته باشم که باید از هرچیزی که دارم به نحو احسن بهره ببرمو به خاطرش خوشحال باشم به نظر خودم این کم چیزی نیست.

فعلا از کار خبری نیست و این منو خوشحال میکنه یعنی باید از زمانم استفاده کنم.

دلم میخواد با ترسهام روبرو بشم. هرچیزی که هست خودمو مجبور کنم انجامش بدم. حتی اگه مثل عذاب الهی. مثل تو یه جمع بودن. مثل معاشرت کردن. راستی چرا من حرف کم میارم توی ارتباط‌هایی که دارم؟ یعنی مثل بقیه نمیتونم حرفی ندارم که با مردم بزنم بیشتر افرادی که خیلی نزدیک نیستن. من فکر میکردم همیشه این عادی هست که تو وقتی ادمی‌رو کم میشناسی حرف کمی‌باهاش داری. این تصور من بود چون خودم این جوری بودم. هرچی به یک ادم نزدیک تر باشم و بیشتر بشناسمش بیشتر باهاش حرف دارم و حرف میزنم تا با افراد دور. خب اینم یجورش هست. من اینجوریم و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم.

دیروز از خودم ترسیدم. احساس میکردم دیگه کار نمیکنم دیگه خودمو پیدا نمیکنم. خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی زیاد. احساس میکردم دیگه ادم قبل نیستم احساس میکردم ریسمانی که منو نگه داشته بود پاره شده و من من سقوط کرده باشمو دیگه نتونم برگردم. خیلی بد بود. خیلی. اما حالا فکر میکنم میشه امیدوار بود. باید دفترمو دوباره بخونم. دوباره مرور کنم. دلم تنگ شده کاش دور نشده باشم. از بزرگ شدن میترسم از مثل بقیه شدن. کاش میشد مثل کسایی میشدم که دوسشون داشتم. مثل استادم سانتاگ بارت دلم میخواد گریه کنم. احساس میکنم من ادم مزخرفیم و هیچوقت موفق نمیشم هرچقدر که بدوام. از خودم متنفرم‌.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 21
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 24
  • بازدید کننده دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 349
  • بازدید ماه : 1343
  • بازدید سال : 3722
  • بازدید کلی : 101720
  • کدهای اختصاصی