loading...

روز نو شتـــــــــــــــ

Content extracted from http://maedeh-drad.blog.ir/rss/?1739150411

بازدید : 607
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

میدونی بعد چند ساعت فکر کردن به این نتیجه رسیدم که هیچکدوم از ادمهایی که توی پست قبل راجع بهشون حرف زدم مهم نیستن برام. وقتی مهم نیستن چجوری میتونن ناراحتم کنن! پس تا فکرشونم بیاد میتونم کنارش بزنمو به کارو زندگیم برسم. مگه من بیکارم که به اونا فکر کنم. خود اونها هم اینو میدونن. این که برام واقعا حتی اگه اهمیتی داشتن حالا دیگه ندارن. و این چیز خوبی و کافی هست برای این که گذر کنم و آزاد باشم.

خلاصه که با آرامش کارهامو انجام میدم و این واقعا لذت بهش بدون مشغولیت ذهنی که فقط انرژیمو بگیره. فکر کنم ما آدمها خودمون به آدمهای دیگه ارزش میدیم. هرچقدر ارزش آدمی‌برامو بیشتر باشه ناراحتی ما از اشتباهش یا حرفی که ازش شمیدیم بیشتر میشه و من حالا میدونم چه کسایی تو زندگیم هستن که وجودشون ارزش داره برام.

این حواس پرتی‌ها گول زنک هست. یکی نی بگه دختر بیکاری فکر میکردی خودخوری میکردی؟ چه اهمیتی دارن. بچسب به کارت بابا حوصله داریا. خلاصه که بعد چند ساعت فکر کردن الان راحت شدم.

بازدید : 578
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 558
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 724
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 1053
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

من دارم کار میکنم این یعنی هنوز میشه بهم امیدوار بود. هرچندکه چند ساعتی رو از دست دادم اما هنوز زمان هست و من سعی میکنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم.

نمیدونم چرا با این که ازدیبهشت هست من این همه احساس سرما میکنم. هوا برای من سرده یا برای همه؟ تمام جونم میلرزه از سرما.

گوشم این روزا نمیدونم چرا اینقدر زیاد میشنوه :/ مسخره است میدونم اما صدا خیلی بلنده برام و من متعجب که چیکارش کنم. بعضی وقتها از دستش کلافه میشمو اعصابم خورد میشه. سکوتم خودش نعمتی هست. تا تجربش نکنی نمیفهمی. این که اراده کنی همه جا ساکت بشه شاید باید جنبه‌های مثبتشم ببینم. کمو زیادش کاش با خودم بود اما خوبه باز دکمه خاموش روشنو داره. شبیه عینک که کافی هست اراده کنی درست نبینی برش داریو همه جا تار بشه. شکل چندانی مشخص نباشه حداقل برای من اینطوری. چقدر نقص! این روزا از وجود داشتنشون ناراحت نیستم. انگار که بذام مهم نباشه. دیگه من اینم و خب کار زیادی ازم برنمیاد. فقط باید بپذیرم. حداقل سعی میکنم که اینجوری باشه. فقط کافی دلم بخواد از دنیا جدا بشم برم تو حال خودم. سمعکامو در میارم عینکمو بر میدارم و راحت نه چیز زیادی میبینم و نه چیز زیادی میشنوم. خودمم و خودم. درون خودم انگار نزدیکتر بشم به خودم هیچ حواس پرتی‌‌‌ای وجود نداشته باشه.

قبلن‌ها از نشنیدن میترسیدم شاید الانم اگه بهش فکر کنم بترسم اما اونقدر دیگه منفی بهش نگاه نمیکنم. انگار خودمو با تمام نقص‌ها پذیرفته باشم. و این کار راحتی نیست. میدونم که نیست اما نمیدونم چطور برای من اتفاق افتاده. فقط انگار این چند سالی که با خودم بودم این موضوع رو برام حل کرده باشه.

با تمام مشکلاتی که دارم احساس خوشبختی میکنم. انگار این درس رو یادگرفته باشم که باید از هرچیزی که دارم به نحو احسن بهره ببرمو به خاطرش خوشحال باشم به نظر خودم این کم چیزی نیست.

فعلا از کار خبری نیست و این منو خوشحال میکنه یعنی باید از زمانم استفاده کنم.

دلم میخواد با ترسهام روبرو بشم. هرچیزی که هست خودمو مجبور کنم انجامش بدم. حتی اگه مثل عذاب الهی. مثل تو یه جمع بودن. مثل معاشرت کردن. راستی چرا من حرف کم میارم توی ارتباط‌هایی که دارم؟ یعنی مثل بقیه نمیتونم حرفی ندارم که با مردم بزنم بیشتر افرادی که خیلی نزدیک نیستن. من فکر میکردم همیشه این عادی هست که تو وقتی ادمی‌رو کم میشناسی حرف کمی‌باهاش داری. این تصور من بود چون خودم این جوری بودم. هرچی به یک ادم نزدیک تر باشم و بیشتر بشناسمش بیشتر باهاش حرف دارم و حرف میزنم تا با افراد دور. خب اینم یجورش هست. من اینجوریم و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم.

دیروز از خودم ترسیدم. احساس میکردم دیگه کار نمیکنم دیگه خودمو پیدا نمیکنم. خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی زیاد. احساس میکردم دیگه ادم قبل نیستم احساس میکردم ریسمانی که منو نگه داشته بود پاره شده و من من سقوط کرده باشمو دیگه نتونم برگردم. خیلی بد بود. خیلی. اما حالا فکر میکنم میشه امیدوار بود. باید دفترمو دوباره بخونم. دوباره مرور کنم. دلم تنگ شده کاش دور نشده باشم. از بزرگ شدن میترسم از مثل بقیه شدن. کاش میشد مثل کسایی میشدم که دوسشون داشتم. مثل استادم سانتاگ بارت دلم میخواد گریه کنم. احساس میکنم من ادم مزخرفیم و هیچوقت موفق نمیشم هرچقدر که بدوام. از خودم متنفرم‌.

بازدید : 412
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

ا ین روزا احساس میکنم گم میشم در خودم. توی این زندگی و لحظه‌هایی که میگذرونم. با این که هستم. میفهمم بودنمو اما گم میکنم مابین این هست بودنها خودم رو. نمیخوام سخت بگم. اما حال این روزها اینه. دیگه غمگین نیستم اما شادهم نیستم. یه جور خنثی ، یه جور بی حسی. بیدار میشم، صبح‌های زود کار میکنم استراحت میکنم بلند میشم کار میکنم فکر میکنم به برنامه‌هام تا شب و میخوابم. یجور حس مردگی دارم با این که فعالم. با این که توی دنیام اما گاهی اوقات انگار حس کرختی تمام وجودمو بگیره . میترسم از این احوال. از این که همیشه همینجوری باشم. دلم میخواد یجوری به خودم بیام. مثل یه ادم آهنی نباشم که هیچ حسی نداره. نه ذوق نه غم نه شاد نه ناراحت... وحشتناک نیست؟ این روزا به آرزوهام فکر نمیکنم. نه که نباشن هستن اما فقط هستن. این روزها اصلا فکر نمیکنم! فکریم باشه سریع مثل یه حباب تا بهش توجه میکنم میترکه و فراموش میشه. این روزا میتونه روزهای خوبیم باشه. من حسابی مشغولم و این مشغولیت مورد توجه خانواده هم قرار گرفته. این که میفهمن من دارم تلاش میکنم. تلاش میکنم تا بهتر بشم. این که دارم بزرگ میشم. این که از آرزوهام خبر دار میشن. این که فهمیدن من یه دختر بیکار بی هدف بی آرزو نیستم که فقط عمرمو تلف کنم. حداقل خودم اینجوری فکر میکنم که تلاش کنم تا اینجوری نشم. این روزها از خودم نا امید هم میشم. از ریاضی‌‌‌ای که باید یادبگیرم اما سخت تر از چیزیه که فکر میکردم. خیلی سخت تر. اگه ببینم نمیشه به خودم میگم باید تسلیم بشم و نزنم. تست‌هارو که میبینم تقریبا هیچ کدوم رو حتی راجع بهشون نمیفهمم. هیچ چیز. این اذیت کننده است برام. این روزا. این روزهایی که با تمام یک دستیش میدونم دلم تنگ میشه. اما من توجهی بهش نمیکنمو این عذاب ِ. یجور ترس دارم. نمیدونم منشأش چی هست. اما تو وجودم هست. حسش میکنم. این که میترسم اما نمیدونم از چی. و چرا؟ فقط غمگینم میکنه و من تسلیمم در برابرش. نمیجنگم باهاش. کم کم کل وجودمو میگیره و خب عذاب آورِ. گاهی میرم تو این فکر که کاش میشد برگشت به گذشته. کاش آدم بهتری بودم. چرا هیچکس نبود بهم یاد بده. چرا خودم نفهمیدم. همش میترسم این روزها هم باید جور دیگه‌‌‌ای باشم و نیستم. وسواس گرفتم. این که خودمو مواخذه میکنم و میگم حق ندارم که اشتباه کنم اما میدونم این اشتباست. میدونم اشتباست اما انجامش میدم. بگذریم. از این ساعتهای صبح خوشم میاد. از این حالو هوا. از این سرمایی که سرد نیست ولی خنکِ.

شاید باید بس کنم. دست بردارم از کندو کاو خودمو احساساتم. دلم میخواد فقط بهتر بشم. دلم میخواد مائده‌ی آینده بشم نه گذشته. دلم میخواد خودمو از گذشته بکنمو باقی رو بندازم دور. نباید نا امید باشم. نه از خودم و نه از این زندگی. زندگی‌‌‌ای که حس میکنم با تمام بدیش و گذروندنش دوسش دارم. و دلم میخواد آدم خوب و بهتری باشم. حتی اگه محال. حتی اگه صد در صد نیستم.

یعنی میشه به چیزهایی که میخوام به آرزوهام برسم؟ یعنی میشه اتفاق بیفتن؟ کاش شانس بهم رو بیاره. فقط باید تلاش کنم و سعی کنم تصمیمات درست بگیرم.

این روزا گاهی احساس تنهایی میکنم. حس تک افتادگی. این که همراهی ندارم و باید خودم از پس کارهام بربیام و مسئولیت‌هایی که به عهده گرفتم. امیدوارم خوب پیش برن نباید بترسم.

بازدید : 395
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

میدونم ، کم حرف شدم. این روزا سرم گرم کتاب و باقی برنامه هست. شاید گاهی با ذوق و خوشحالی ، گاهی با خستگی و خوابالودگی و گاهی هم حال بد که هراز گاهی به نوبت خودشونو نشون میدن و دوباره میرن...

فکرام منقطع هست و برای ردیف کردنشون احتیاج به فکر آزاد و شاید تمرکز بیشتر داشته باشم. بیشتر تمام تمرکزم رو میذارم پای کارها. کُند پیش میرم؛ با این حال سعی دارم انجامشون بدم.

این روزا در مورد آینده‌‌‌ای که قراره برسه هیچ ایده‌‌‌ای ندارم بیشتر تو زمان حال سیر میکنم و به اشتباهاتم فکر میکنم. شاید به گذشته کارهایی که بیشترشون غیر عمد انجام شدن. نمیدونم چرا گاهی به ذهنم هجوم میارن. از تجربه دوباره اشون متنفرم و دوست دارم همه اشونو فراموش کنم اما چه میشه کرد چیزی که هست و نمیتونم تغییرش بدم .

میبینی الکی الکی ناخواسته شاید شاغل هم بشم. همه چی به عکاسیم ااز محصول بستگی داره. نمیدونم چی شد که قبول کردم. برعکس همیشه که پامو میکردم تو یه کفشو میگفتم نمیخوام برم. اما نشد یعنی نمیدونم چی شد فقط اتفاق افتاده و من راستش خیلی نگرانم که نکنه افتضاح بشه. به هرحال مسئولیتی هست که چه بخوام چه نخوام قبولش کردم و باید انجامش بدم. باید بهش فکر کنم چجوری عملیش کنمو یه خاکی تو سرم بریزم :دی ولی ته دلم دلش میخواد خوب بشه. این یه شاید فرصت هست که ناخواسته برام پیش اومد و قبول کردنشم واقعا نمیدونم چی شد که شد. به هرحال این هم دغدغه این روزام هست جدا از برنامه‌‌‌ای که دارم باید وقت بذارم براش تا عملیش کنم. این که تو خونه است دلگرمم میکنه.ولی از تو چه پنهون که ازش متنفرم با این حال انجامش میدم. به خودم گفتم اگه محصولش خوب باشه که خب خدارو شکر خوب بود عذاب وجدان نمیگیرم. :/ من واقعا درگیر این چیزا میشم میدونم مسخره و شاید احمقانه بیاد اما دلم نمیخواد محصولی رو خوب نشون بدم که بده. متنفرم از این کار. سر مردمو کلاه گذاشتن :/ خیلی وقتها شده به خاطر تبلیغ اشتباه یه محصول اون جنس رو تهیه کردم و خوب نبوده فقط پول الکی پاش دادم. هرچند که میدونم شاید بقیه هیچوقت به این مسئله فکر نمیکنن. فقط دعا کن از پسش بربیام اولین بارم هست و هرجوری شده انجامش میدم. توانمو میذارم که خوب بشه.

ولی سرم حسابی شلوغ شده. از یه طرف فقط دوماه وقت دارم که سعی کنم واسه کنکورم بخونم از این طرف هم این کارا. ولی میتونم از پسش بر بیام فقط باید کمتر از همیشه بخوابم تا زمان بیشتری داشته باشم!

این روزا به مرگ هم فکر میکنم. دیدی شبکه چهار یه برنامه داره در مورد کسایی که مردن و برگشتن؟؟ خیلی اتفاقی نشستم دیدم. هرکدوم یه تجربه‌‌‌ای داشتن این برام عجیب هست هرچند که اشتراکاتی هم داشتن. پیش خودم فکر کردم چقدر مزه میده وقتی میمیرم برم یه جا پر از کتاب پر از چیزهایی که بشه ازشون یاد گرفت نه این که فقط زندگی کرد یا زنده موند. فکر کن با یه تماس مثلا کلی چیز یادبگیری. میدونم خیلی رویا گونه شد ولی برام جذاب هست وقتی بهش فکر میکنم.

من به خودم امیدوارم. به این که سعی میکنم کار کنم و راه درست رو برم. امیدوار برای این که بتونم به اون مائده‌‌‌ای که توی ذهنم هست حداقل برسم. هرچند که شاید خیلی همه چیز وسیع تر از تفکر من باشه و من به چیزهای بهتری برسم که حتی فکرشم نمیکنم. مگه ده سال پیش میدونستم امروز اینجام که حالا بدونم قطعی که ده سال دیگه چی شده. فقط باید لحظه رو زندگی کرد و انتخابهای درست کرد. امید اگه نباشه آدمی‌چجوری زندگی کنه و ادامه بده. بعد از شکست بلند بشه و حرکت کنه؟

بازدید : 809
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

کتاب جدید جلد هفتم تاریخ فلسفه نوشتهٔ چارلز کاپلستون هست با ترجمهٔ داریوش آشوری ، نشر علمی‌فرهنگی هست. توی این کتاب از فیشته تا نیچه رو توضیح میده و خب منم هیجان زده چون جز نیچه بقیه رو خوب نمیشناسم و قراره کلی چیز یاد بگیرم.

امروز دیر بیدار شدمو کلی کارم عقب مونده. دیروز واقعا یکسره نشسته بودم پای کتابمو دویست صفحه رو خوندم شاید خستگیم مال اون بود هرچند که در ظاهر چیزی نداره اما آدم درگیر میشه و حتی انرژیش میره. هنوز تو حالو هوای جنایت و مکافات هستم. یه چیزی بود برای خودشا. چقدر دلم میخواست بازهم میخوندم از داستایفسکی. یا حتی کلا کتابهای کلاسیک رو. اما الان زمانش نیست. لا به لای کتابهام شاید بشه خوند. اما شایدم بهتره تمام تمرکزم روی فعلا فلسفه باشه. زمان خیلی کم دارم. کاش بتونم. یعنی میشه بشه؟؟؟ یعنی میشه من بتونم؟؟؟ خدایا چه خوابی برام دیدی؟ هرچی هست هنوز اتفاق نیفتاده. حداقل اینجوری فکر میکنم. کاش بشه. کاش...باید نهایت تلاشمو و عمرمو بذارم خدارو چه دیدی شاید شد.شایدم اصلا بشیمون شدم. وقتی به بودن توی یک جمع فکر میکنم پشیمون میشم.دلم نمیخواد برم . میترسم... هیچ چیز از آینده ام مشخص نیست با فکر کردن بهش فقط استرس میگیرم . شاید بهتره فکر نکنم بهش . دلم میخواد تا ابد با خودم باشمو کتابهارو بخونم هرچند که دانشگاه رفتم رو دوست دارم اما این ویژگی توی جمع بودنش منو میترسونه. خیلی هم میترسونه . فعلا فقط با تو راجع بهش حرف زدم و البته با مها . اون میبینه وقتی تو یه جمع قرار میگیرم چجوری میشم. عذابی برام. عذاب.قبل تر‌ها اینجوری نبودم زیاد. سرکوبش میکردم اما حالا همه چیز تغییر کرده.

بگذریم بهتره برم . باید روز رو شروع کنم حتی اگه دیر باشه.

بازدید : 686
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

دقیقا رمان به جایی رسید که نباید میرسید.هرچند که روح من ازش خبر نداشت. حالم به هم ریخت. چرا وقتی از فکر کردن به خیلی چیزها فراری هستی برات پیش میاد که به خاطرت میاره؟؟؟ بگذریم کمتر از صد صفحه مونده تا کتاب تموم بشه. زندگی‌‌‌ای کردم باهاش. همه چیز تو خاطرم مونده. داستان یک قتل. داستان یک قاتل. دیوانه کننده بود کار داستایفسکی. دلم میخواد ابله رو هم زودتر بخونم حیف الان وقتش نیست. حیف...

کتاب جنایت و مکافات ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان، نشر مرکز

+از همان کودکی ، آگاهی از مرگ و احساس حضور مرگ همواره وجودش را از چیزی سنگین و دهشتی راز آمیز می‌آکند.

+در این تباهی دست کم چیزی همیشگی است ، حتی مبتنی بر طبیعت ، و تابع خیال نیست ، چیزی که در خون است مثل زغالی که همیشگی می‌سوزد ، جاودانه شعله ور است ، برای مدتی طولانی ، حتی با گذشت سالیان ، آدم شاید نتواند به این سادگی خاموشش کند.

بازدید : 451
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

کتاب رو خیلی خوب دارم میخونم. اگه بخوام راجع بهش بگم، مگه میشه داستایفسکی باشه و بد باشه؟! واقعا وقتی ادم میخونه میفهمه کتاب یعنی چی؟ کسی که اینارو میخونه کتابهای دوهزاری امروز در نظرش اینقدر مضحک و مسخره میاد که حد نداره. به هر حال که هم امشب تمومش میکنم هم خب به خاطر این که میتونم برای امتحان بخونم خوشحالم هم دلم نمیخواد تموم بشه. انگار تو اون حالو هوا زندگی میکنم تجربه اش میکنم.

بریم سراغ ریاضی. برای من خیلی سخته چون که هنرستان اصلا یادم نمیاد ریاضی داشته بوده باشیم.در نتیجه خودم دارم یاد میگیرمش البته که وقتی گیر میکنم سراغ مها میرم. امیدوارم از پسش بر بیام. نسبت بهش اصلا گارد و ترس ندارم دیگه. این که فکر کنم که نمیفهمم یا برام آزار دهنده باشه خوندنش. از تجربه کردنش به این نحو خوشحالم. هرچند این روزا زیادی به خودم اعتماد میکنم و این خودش یجور ریسک هست. این که برای چیزایی که نمیدونمو بلد نیستم خودم استینهامو میزنم بالا و امتحانش میکنم تا یاد بگیرم. خب اینجوری برام راحت تره تا مجبور بشم برم توی کلاس یا محیطی که شلوغ باشه.

از عربی نگم که هلاکم کلی فعل حفظ کردم دیگه سرگیجه گرفته بودم آخرش. همچنان باید مرورشون کنم اما جلو هم میبرمش.

خبر خوب ۵۰۴ رو با خوشی تمومش کردم یه دوره‌ی سریع چند روزه گذاشتم براش تا کتاب جدیدی رو شروع کنم و یاد بگیرم.

انگلیسیو فرانسه هم که همچنان هست. فرانسه فقط سی تا دیگه مونده یووهوووو بعدش میرم سراع تاکسی ۱.هرچند توی حرف زدن چه انگلیسی چه فرانسوی ضعف دارم. اما خوب میتونم بخونم بفهمم و بنویسم حتی. ولی حرف زدن نه. نمیدونم چی جلومو میگیره. یجور ترس دارم. شاید بدون اعتماد به نفس. خجالت میکشم. حتی از خودم. نمیدونم چجوری درستش کنم.

عکاسی هم که باید به عکسهام سرو سامون بدم. هنوز وقت نکردم.

از اینها بگذریم که شرح حال بود.میدونم یروز دلتنگ این روزها و همین کارهای ساده میشم. هرچی میگذره انگار بیشتر میرم سمت بزرگ تر شدن. و خب فکر میکنم مسئولیت‌هام به مرور با این بزرگ شدن بیشتر میشه. دیگه واقعا باید روپای خودم وایسم و من از این موضوع میترسم. خیلی میترسم که یک وقت نتونم و ناامیدت کنم.

دلم میخواد کلی حرف باهات بزنم.فکر میکنم تو از همه چی خبر داری. از اوضاع و موقعیت الانم. از شاید شخصی ترین موقعیت‌های زندگیم از انتخاب‌هام از ترسهام از همه چی. اما خیلی چیزهارم نمیتونم بهت بگم. نه که فکر کنی نمیخوام. برعکس. فقط براشون نمیتونم معادل پیدا کنم که بتونم بیانش کنم. این روزا سرم پر از سوال. سوالهایی که اثبات شده هر دو طرف جوابش. وقتی بهشون فکر میکنم احساس میکنم از دنیا جدا میشم شک میکنم به بودنم توی دنیا. به خودم به جسمم به همه چیز. دنیا برام غیر واقعی میشه انگار ارتباطم باهاش قطع و وصل بشه. نمیدونم اصلا منظورمو میرسونم یا نه شاید بهتره فعلا چیزی نگم و حتی فکر نکنم.

بعضی وقتها احساس میکنم تمام تلاشم بیهوده است. با این حال نمیدونم چی منو محکم نگه داشته تا کار کنم. تا دست نکشم تا جا نزنم. بالاخره وقتی زنده‌‌‌ای باید کاری کنی و من انگار اینها تنها کارایی باشه که بلدم و از پسشون بر میام. بقیه کارها رو انگار نه درک میکنم و نه میتونم انجامشون بدم.

از معاشرت کردن بیزارم این روزها. دلم میخواد از همه جا خودمو محو کنم. با حذف کردن اینستاگرام. اون اینستای شلوغ از آدم احساس آرامش میکنم. احساس سکوت بعد از بودن تو یه جای پر از همهمه با صداهای گوشخراش. میفهمی‌چی میگم؟

راستی من انتخابمو کردم. و امیدوارم درست بوده باشه. هرچند که هنوز انجامش ندادم. پیش خودم گفتم باشه من انجامش میدم دیگه هرچی که شد. فقط یه تجربه است میتونم بذارمش کنار اگه نخواستم و دوست نداشتم. فقط باید امتحانش کنم شاید بدم نباشه. من که هیچ تجربه‌ی مشابهی نداشتم. هرچند که دو هفته بدون حقوق کار کردم و اون چقدر عذاب آور بود. دیگه بمیرمم سمتش نمیرم. ولی باید دید‌ چی میشه. شاید اصلا اتفاق خوبی نیفتاد. شاید نتونم یا هرچی فقط تلاشمو میکنم و نتیجه امیدوارم خوب بشه.

راستی به زودی اگه امتحانات مها قرار بشه برگذار بشه میریم رشت. و بعد برای تابستون بر میگردیم خونه.

یه مدت بود که خیلی به بعضیا که چیزیو داشتن و من نداشتم غبطه میخوردم. دلم میخواست جاشون باشم. این روزا یادگرفتم بیشتر خودمو ببینم . موقعیتم رو . داشته‌هامو و حتی هدفهامو که به واسطه تلاشم امیدوارم اتفاق بیفتن. این روزا با تمام نقص‌ها و ضعف‌هایی که دارم و قبلا ازشون متنفر بودم خودمو دوست دارم. من یه دختر معمولی با کلی نقص جسمی‌و روحی دارم تلاش میکنم تا بیهوده نباشم و وجودم ارزش داشته باشه. چه اهمیتی داره که در آخر چی میشه مهم شاید لذتی که من از مسیر میبرم.

برم چقدر پراکنده حرف زدم. همه چیز توی ذهنمم همینجوریه. باید مرتبش کنم گردو خاکشو بگیرمو دوباره بچینمشون فکرامو سر جاش.

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 42
  • بازدید کننده امروز : 30
  • باردید دیروز : 24
  • بازدید کننده دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 370
  • بازدید ماه : 1364
  • بازدید سال : 3743
  • بازدید کلی : 101741
  • کدهای اختصاصی