loading...

روزنوشت

دور از همه چیز، یه پناهگاه امن ...

بازدید : 1437
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 17:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

کتاب خریدم از مولی. دیگه وقتش بود . فقط دوماه وقت دارمو میخوام تلاشمو بکنم که خب جلو هم میفتم برای کنکور سال بعدم. فعلا تمرکزم روی این دو ماه هست. کلی ذوق و هیجان دارم برای خوندنشون و انجام کارهای دیگه. این ماه بدم نبودم ولی خودمو میخوام مطالعه ام رو تند تر کنم و به ساعت کارمم اضافه کنم کمتر بخوابمو تنبلی کنم.

این کتابهایی هست که خریدم :

فلسفهٔ کانت ، اشتفان کورنر ، عزت الله فولادوند ، نشر خوارزمی

فلسفهٔ غربی معاصر ، محمود خاتمی‌، نشر علم

نظریه‌ی صورت در فلسفهٔ ارسطو ، مهدی قوام صفری ، نشر حکمت

کلیات فلسفه ، پاپکین و استرول ، مجتبوی ، نشر دانشگاه تهران

تاریخ فلسفه جلد ۶ ، کاپلستون ، سعادت و بزرگمهر ، نشر علمی‌فرهنگی

باید بشینم برنامه ریزی کنم برای دو ماه. برنامه این ماه که رو انجام دادم تا حدودی، هرچند ضعف‌هایی هم داشتم اما خب بهترش میکنم.

بازدید : 468
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 17:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

نمیدونی چه هوائی هست. بارون میاد با رعد و برق صدای بلند و البته سرد. نه به گرمای دیروز صبح نه به سرمای امروز. من که کز کردم گوشه زیر پتو داغ شم تا بعد بلند بشم و شروع کنم.

قبل تر‌ها خیلی احساساتی بودم. نه که الان نباشم. به نظر خودم کنترل شده. شاید قبلا هیچ تسلطی روش نداشتم. فکر کنم از این نظر بزرگ شدم! به هر حال دیرو زود داره اما خب بالاخره اتفاق افتاد. نه که احساساتی بودن چیز بدی باشه‌ها اما اگه زیاد باشه برای خود آدم اذیت کننده هست. به بقیه کاری نداره. هرچی که هست هم از بودنش خوشحالم چون به نظرم ویژگی بدی نمیاد. اصلا دلم نخواسته هیچوقت که یه ادم خشک بدون بروز هیچ احساسی باشم. و هم از تسلطی که یه مدت یاد گرفتم درموردش و روش داشته باشم خوشحالم.

بگذریم چشم برهم زدن اردیبهشت ماه هم روزهای آخرش رسید. و من اونجوری که باید نبودم. نمیگم بد بودم اما خوب هم نبودم. تصمیم دارم پرکار تر و پر تلاش تر بشم و زمان رو حتی یک لحظه اش رو هم از دست ندم. میدونم شاید فکر کنی اینها همش فقط یه حرف هست اما واقعا دلم میخواد و میخوام که خودم رو تغییر بدم. حتی لحظه‌هارو هم از دست ندم. میدونم اگه چیزی که میخوام اتفاق نیفته فقط مقصرش خودم هستم. پس باید سعی کنم بهتر بشم سعی که نه باید بهتر بشم وگرنه عمرم فقط هدر رفته. باید جوری کار کنم که وقت مرور زیادی برام بمونه. و این سخت هست که سعی کنی هم تند بخونی هم خوب بخونی اما امر محالی نیست. فقط تمرکز میخواد.

راستی نگفتم بهت یه جلد از کتاب زبانم رو تموم کردمو رفتم سراغ بعدی اینقدر خوشحالم که نگو درسته خودخوانی سخت هست اما وقتی انجامش میدی اعتماد بنفست میره بالا :)))) خلاصه که تا سال دیگه توقع دارم هر پنج کتابش تموم شده باشه و یاد گرفته باشمش.

همین شاید برای نوشتن زمان خیلی زودی بود که خیلی ننوشتم. فکر کنم هنوز در حال لود شدنم. بهتره برم که کلی کار دارم امروز اولین روز از بعد از گرفتن تصمیمم هست و من میخوام تغییر کنم.

بازدید : 722
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 623
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

میدونی بعد چند ساعت فکر کردن به این نتیجه رسیدم که هیچکدوم از ادمهایی که توی پست قبل راجع بهشون حرف زدم مهم نیستن برام. وقتی مهم نیستن چجوری میتونن ناراحتم کنن! پس تا فکرشونم بیاد میتونم کنارش بزنمو به کارو زندگیم برسم. مگه من بیکارم که به اونا فکر کنم. خود اونها هم اینو میدونن. این که برام واقعا حتی اگه اهمیتی داشتن حالا دیگه ندارن. و این چیز خوبی و کافی هست برای این که گذر کنم و آزاد باشم.

خلاصه که با آرامش کارهامو انجام میدم و این واقعا لذت بهش بدون مشغولیت ذهنی که فقط انرژیمو بگیره. فکر کنم ما آدمها خودمون به آدمهای دیگه ارزش میدیم. هرچقدر ارزش آدمی‌برامو بیشتر باشه ناراحتی ما از اشتباهش یا حرفی که ازش شمیدیم بیشتر میشه و من حالا میدونم چه کسایی تو زندگیم هستن که وجودشون ارزش داره برام.

این حواس پرتی‌ها گول زنک هست. یکی نی بگه دختر بیکاری فکر میکردی خودخوری میکردی؟ چه اهمیتی دارن. بچسب به کارت بابا حوصله داریا. خلاصه که بعد چند ساعت فکر کردن الان راحت شدم.

بازدید : 583
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 560
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 746
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

‎میخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتاب‌هایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.

‎خیلی چیزا تغییر میکنه .خیلی چیزا تو عمل باید نشون داده بشه اگه نشد گفتنشم هیچ فائده‌‌‌ای نداره و کاری که انجام ندادی رو جبران نمیکنه...
‎احساس میکنم نوشتنش اشتباست.نوشتن این که همه چی از کجا شروع شد.واسه همین تغییر دادم. تا شرمنده نشم.اگه دوباره نفهمم که کارم اشتباست.
.
‎ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده‌ایم
‎مست از بوسه‌هایی هستیم که هنوز نگرفته‌ایم
‎از روزهایی که هنوز نیامده‌اند
‎از آزادی که در طلبش بودیم
‎از آزادی که ذره‌ذره به دست می‌آوریم

‎پرچم را بالابگیر تا بر صورت بادها سیلی‌بزند
‎حتی لاک‌پشت‌ها هم هنگامی‌که بدانند به کجا می‌روند زودتر از خرگوش‌ها به مقصد می‌رسند"

‎یانیس ریتسوس

بازدید : 1085
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

من دارم کار میکنم این یعنی هنوز میشه بهم امیدوار بود. هرچندکه چند ساعتی رو از دست دادم اما هنوز زمان هست و من سعی میکنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم.

نمیدونم چرا با این که ازدیبهشت هست من این همه احساس سرما میکنم. هوا برای من سرده یا برای همه؟ تمام جونم میلرزه از سرما.

گوشم این روزا نمیدونم چرا اینقدر زیاد میشنوه :/ مسخره است میدونم اما صدا خیلی بلنده برام و من متعجب که چیکارش کنم. بعضی وقتها از دستش کلافه میشمو اعصابم خورد میشه. سکوتم خودش نعمتی هست. تا تجربش نکنی نمیفهمی. این که اراده کنی همه جا ساکت بشه شاید باید جنبه‌های مثبتشم ببینم. کمو زیادش کاش با خودم بود اما خوبه باز دکمه خاموش روشنو داره. شبیه عینک که کافی هست اراده کنی درست نبینی برش داریو همه جا تار بشه. شکل چندانی مشخص نباشه حداقل برای من اینطوری. چقدر نقص! این روزا از وجود داشتنشون ناراحت نیستم. انگار که بذام مهم نباشه. دیگه من اینم و خب کار زیادی ازم برنمیاد. فقط باید بپذیرم. حداقل سعی میکنم که اینجوری باشه. فقط کافی دلم بخواد از دنیا جدا بشم برم تو حال خودم. سمعکامو در میارم عینکمو بر میدارم و راحت نه چیز زیادی میبینم و نه چیز زیادی میشنوم. خودمم و خودم. درون خودم انگار نزدیکتر بشم به خودم هیچ حواس پرتی‌‌‌ای وجود نداشته باشه.

قبلن‌ها از نشنیدن میترسیدم شاید الانم اگه بهش فکر کنم بترسم اما اونقدر دیگه منفی بهش نگاه نمیکنم. انگار خودمو با تمام نقص‌ها پذیرفته باشم. و این کار راحتی نیست. میدونم که نیست اما نمیدونم چطور برای من اتفاق افتاده. فقط انگار این چند سالی که با خودم بودم این موضوع رو برام حل کرده باشه.

با تمام مشکلاتی که دارم احساس خوشبختی میکنم. انگار این درس رو یادگرفته باشم که باید از هرچیزی که دارم به نحو احسن بهره ببرمو به خاطرش خوشحال باشم به نظر خودم این کم چیزی نیست.

فعلا از کار خبری نیست و این منو خوشحال میکنه یعنی باید از زمانم استفاده کنم.

دلم میخواد با ترسهام روبرو بشم. هرچیزی که هست خودمو مجبور کنم انجامش بدم. حتی اگه مثل عذاب الهی. مثل تو یه جمع بودن. مثل معاشرت کردن. راستی چرا من حرف کم میارم توی ارتباط‌هایی که دارم؟ یعنی مثل بقیه نمیتونم حرفی ندارم که با مردم بزنم بیشتر افرادی که خیلی نزدیک نیستن. من فکر میکردم همیشه این عادی هست که تو وقتی ادمی‌رو کم میشناسی حرف کمی‌باهاش داری. این تصور من بود چون خودم این جوری بودم. هرچی به یک ادم نزدیک تر باشم و بیشتر بشناسمش بیشتر باهاش حرف دارم و حرف میزنم تا با افراد دور. خب اینم یجورش هست. من اینجوریم و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم.

دیروز از خودم ترسیدم. احساس میکردم دیگه کار نمیکنم دیگه خودمو پیدا نمیکنم. خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی زیاد. احساس میکردم دیگه ادم قبل نیستم احساس میکردم ریسمانی که منو نگه داشته بود پاره شده و من من سقوط کرده باشمو دیگه نتونم برگردم. خیلی بد بود. خیلی. اما حالا فکر میکنم میشه امیدوار بود. باید دفترمو دوباره بخونم. دوباره مرور کنم. دلم تنگ شده کاش دور نشده باشم. از بزرگ شدن میترسم از مثل بقیه شدن. کاش میشد مثل کسایی میشدم که دوسشون داشتم. مثل استادم سانتاگ بارت دلم میخواد گریه کنم. احساس میکنم من ادم مزخرفیم و هیچوقت موفق نمیشم هرچقدر که بدوام. از خودم متنفرم‌.

بازدید : 416
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

ا ین روزا احساس میکنم گم میشم در خودم. توی این زندگی و لحظه‌هایی که میگذرونم. با این که هستم. میفهمم بودنمو اما گم میکنم مابین این هست بودنها خودم رو. نمیخوام سخت بگم. اما حال این روزها اینه. دیگه غمگین نیستم اما شادهم نیستم. یه جور خنثی ، یه جور بی حسی. بیدار میشم، صبح‌های زود کار میکنم استراحت میکنم بلند میشم کار میکنم فکر میکنم به برنامه‌هام تا شب و میخوابم. یجور حس مردگی دارم با این که فعالم. با این که توی دنیام اما گاهی اوقات انگار حس کرختی تمام وجودمو بگیره . میترسم از این احوال. از این که همیشه همینجوری باشم. دلم میخواد یجوری به خودم بیام. مثل یه ادم آهنی نباشم که هیچ حسی نداره. نه ذوق نه غم نه شاد نه ناراحت... وحشتناک نیست؟ این روزا به آرزوهام فکر نمیکنم. نه که نباشن هستن اما فقط هستن. این روزها اصلا فکر نمیکنم! فکریم باشه سریع مثل یه حباب تا بهش توجه میکنم میترکه و فراموش میشه. این روزا میتونه روزهای خوبیم باشه. من حسابی مشغولم و این مشغولیت مورد توجه خانواده هم قرار گرفته. این که میفهمن من دارم تلاش میکنم. تلاش میکنم تا بهتر بشم. این که دارم بزرگ میشم. این که از آرزوهام خبر دار میشن. این که فهمیدن من یه دختر بیکار بی هدف بی آرزو نیستم که فقط عمرمو تلف کنم. حداقل خودم اینجوری فکر میکنم که تلاش کنم تا اینجوری نشم. این روزها از خودم نا امید هم میشم. از ریاضی‌‌‌ای که باید یادبگیرم اما سخت تر از چیزیه که فکر میکردم. خیلی سخت تر. اگه ببینم نمیشه به خودم میگم باید تسلیم بشم و نزنم. تست‌هارو که میبینم تقریبا هیچ کدوم رو حتی راجع بهشون نمیفهمم. هیچ چیز. این اذیت کننده است برام. این روزا. این روزهایی که با تمام یک دستیش میدونم دلم تنگ میشه. اما من توجهی بهش نمیکنمو این عذاب ِ. یجور ترس دارم. نمیدونم منشأش چی هست. اما تو وجودم هست. حسش میکنم. این که میترسم اما نمیدونم از چی. و چرا؟ فقط غمگینم میکنه و من تسلیمم در برابرش. نمیجنگم باهاش. کم کم کل وجودمو میگیره و خب عذاب آورِ. گاهی میرم تو این فکر که کاش میشد برگشت به گذشته. کاش آدم بهتری بودم. چرا هیچکس نبود بهم یاد بده. چرا خودم نفهمیدم. همش میترسم این روزها هم باید جور دیگه‌‌‌ای باشم و نیستم. وسواس گرفتم. این که خودمو مواخذه میکنم و میگم حق ندارم که اشتباه کنم اما میدونم این اشتباست. میدونم اشتباست اما انجامش میدم. بگذریم. از این ساعتهای صبح خوشم میاد. از این حالو هوا. از این سرمایی که سرد نیست ولی خنکِ.

شاید باید بس کنم. دست بردارم از کندو کاو خودمو احساساتم. دلم میخواد فقط بهتر بشم. دلم میخواد مائده‌ی آینده بشم نه گذشته. دلم میخواد خودمو از گذشته بکنمو باقی رو بندازم دور. نباید نا امید باشم. نه از خودم و نه از این زندگی. زندگی‌‌‌ای که حس میکنم با تمام بدیش و گذروندنش دوسش دارم. و دلم میخواد آدم خوب و بهتری باشم. حتی اگه محال. حتی اگه صد در صد نیستم.

یعنی میشه به چیزهایی که میخوام به آرزوهام برسم؟ یعنی میشه اتفاق بیفتن؟ کاش شانس بهم رو بیاره. فقط باید تلاش کنم و سعی کنم تصمیمات درست بگیرم.

این روزا گاهی احساس تنهایی میکنم. حس تک افتادگی. این که همراهی ندارم و باید خودم از پس کارهام بربیام و مسئولیت‌هایی که به عهده گرفتم. امیدوارم خوب پیش برن نباید بترسم.

بازدید : 397
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:28
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزنوشت

میدونم ، کم حرف شدم. این روزا سرم گرم کتاب و باقی برنامه هست. شاید گاهی با ذوق و خوشحالی ، گاهی با خستگی و خوابالودگی و گاهی هم حال بد که هراز گاهی به نوبت خودشونو نشون میدن و دوباره میرن...

فکرام منقطع هست و برای ردیف کردنشون احتیاج به فکر آزاد و شاید تمرکز بیشتر داشته باشم. بیشتر تمام تمرکزم رو میذارم پای کارها. کُند پیش میرم؛ با این حال سعی دارم انجامشون بدم.

این روزا در مورد آینده‌‌‌ای که قراره برسه هیچ ایده‌‌‌ای ندارم بیشتر تو زمان حال سیر میکنم و به اشتباهاتم فکر میکنم. شاید به گذشته کارهایی که بیشترشون غیر عمد انجام شدن. نمیدونم چرا گاهی به ذهنم هجوم میارن. از تجربه دوباره اشون متنفرم و دوست دارم همه اشونو فراموش کنم اما چه میشه کرد چیزی که هست و نمیتونم تغییرش بدم .

میبینی الکی الکی ناخواسته شاید شاغل هم بشم. همه چی به عکاسیم ااز محصول بستگی داره. نمیدونم چی شد که قبول کردم. برعکس همیشه که پامو میکردم تو یه کفشو میگفتم نمیخوام برم. اما نشد یعنی نمیدونم چی شد فقط اتفاق افتاده و من راستش خیلی نگرانم که نکنه افتضاح بشه. به هرحال مسئولیتی هست که چه بخوام چه نخوام قبولش کردم و باید انجامش بدم. باید بهش فکر کنم چجوری عملیش کنمو یه خاکی تو سرم بریزم :دی ولی ته دلم دلش میخواد خوب بشه. این یه شاید فرصت هست که ناخواسته برام پیش اومد و قبول کردنشم واقعا نمیدونم چی شد که شد. به هرحال این هم دغدغه این روزام هست جدا از برنامه‌‌‌ای که دارم باید وقت بذارم براش تا عملیش کنم. این که تو خونه است دلگرمم میکنه.ولی از تو چه پنهون که ازش متنفرم با این حال انجامش میدم. به خودم گفتم اگه محصولش خوب باشه که خب خدارو شکر خوب بود عذاب وجدان نمیگیرم. :/ من واقعا درگیر این چیزا میشم میدونم مسخره و شاید احمقانه بیاد اما دلم نمیخواد محصولی رو خوب نشون بدم که بده. متنفرم از این کار. سر مردمو کلاه گذاشتن :/ خیلی وقتها شده به خاطر تبلیغ اشتباه یه محصول اون جنس رو تهیه کردم و خوب نبوده فقط پول الکی پاش دادم. هرچند که میدونم شاید بقیه هیچوقت به این مسئله فکر نمیکنن. فقط دعا کن از پسش بربیام اولین بارم هست و هرجوری شده انجامش میدم. توانمو میذارم که خوب بشه.

ولی سرم حسابی شلوغ شده. از یه طرف فقط دوماه وقت دارم که سعی کنم واسه کنکورم بخونم از این طرف هم این کارا. ولی میتونم از پسش بر بیام فقط باید کمتر از همیشه بخوابم تا زمان بیشتری داشته باشم!

این روزا به مرگ هم فکر میکنم. دیدی شبکه چهار یه برنامه داره در مورد کسایی که مردن و برگشتن؟؟ خیلی اتفاقی نشستم دیدم. هرکدوم یه تجربه‌‌‌ای داشتن این برام عجیب هست هرچند که اشتراکاتی هم داشتن. پیش خودم فکر کردم چقدر مزه میده وقتی میمیرم برم یه جا پر از کتاب پر از چیزهایی که بشه ازشون یاد گرفت نه این که فقط زندگی کرد یا زنده موند. فکر کن با یه تماس مثلا کلی چیز یادبگیری. میدونم خیلی رویا گونه شد ولی برام جذاب هست وقتی بهش فکر میکنم.

من به خودم امیدوارم. به این که سعی میکنم کار کنم و راه درست رو برم. امیدوار برای این که بتونم به اون مائده‌‌‌ای که توی ذهنم هست حداقل برسم. هرچند که شاید خیلی همه چیز وسیع تر از تفکر من باشه و من به چیزهای بهتری برسم که حتی فکرشم نمیکنم. مگه ده سال پیش میدونستم امروز اینجام که حالا بدونم قطعی که ده سال دیگه چی شده. فقط باید لحظه رو زندگی کرد و انتخابهای درست کرد. امید اگه نباشه آدمی‌چجوری زندگی کنه و ادامه بده. بعد از شکست بلند بشه و حرکت کنه؟

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 51
  • بازدید کننده امروز : 18
  • باردید دیروز : 55
  • بازدید کننده دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 452
  • بازدید ماه : 960
  • بازدید سال : 5344
  • بازدید کلی : 103342
  • کدهای اختصاصی