میدونی بعد چند ساعت فکر کردن به این نتیجه رسیدم که هیچکدوم از ادمهایی که توی پست قبل راجع بهشون حرف زدم مهم نیستن برام. وقتی مهم نیستن چجوری میتونن ناراحتم کنن! پس تا فکرشونم بیاد میتونم کنارش بزنمو به کارو زندگیم برسم. مگه من بیکارم که به اونا فکر کنم. خود اونها هم اینو میدونن. این که برام واقعا حتی اگه اهمیتی داشتن حالا دیگه ندارن. و این چیز خوبی و کافی هست برای این که گذر کنم و آزاد باشم.
2949 : تنهاییمیخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتابهایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.
2948 : خیال راحتمیخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتابهایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.
کارت تبریک ولادت امام حسن مجتبیمیخوام بنویسم از همه چیز.از کارهایی که انجام میدم ،هدفهام ،روز مرگیام ،کتابهایی که میخونم، از عقایدم ، از فیلمها،از اتفاقای روزانم ،از هرچی که تو ذهنم میاد، حتی عکسهام .میخوام تمرین کنم و نترسم از بیان کردن .از قضاوتها و تفکراتی که ممکنه در موردم بشه.میخوام بنویسم از راهی که پیش رومه از امروزم ،که هم بدونم کجا میخوام برم و هم یه جایی ثبت بشه برای وقتهایی که ممکنه از یادم بره. همیشه با اسم ناشناس بودم.درسته یه چیزاییو نمیتونم بنویسم اما تصمیم گرفتم واقعی باشم.
2942 : درد و دلمن دارم کار میکنم این یعنی هنوز میشه بهم امیدوار بود. هرچندکه چند ساعتی رو از دست دادم اما هنوز زمان هست و من سعی میکنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم.
2941 : من عاشق فلسفه ام...این روزا احساس میکنم گم میشم در خودم. توی این زندگی و لحظههایی که میگذرونم. با این که هستم. میفهمم بودنمو اما گم میکنم مابین این هست بودنها خودم رو. نمیخوام سخت بگم. اما حال این روزها اینه. دیگه غمگین نیستم اما شادهم نیستم. یه جور خنثی ، یه جور بی حسی. بیدار میشم، صبحهای زود کار میکنم استراحت میکنم بلند میشم کار میکنم فکر میکنم به برنامههام تا شب و میخوابم. یجور حس مردگی دارم با این که فعالم. با این که توی دنیام اما گاهی اوقات انگار حس کرختی تمام وجودمو بگیره . میترسم از این احوال. از این که همیشه همینجوری باشم. دلم میخواد یجوری به خودم بیام. مثل یه ادم آهنی نباشم که هیچ حسی نداره. نه ذوق نه غم نه شاد نه ناراحت... وحشتناک نیست؟ این روزا به آرزوهام فکر نمیکنم. نه که نباشن هستن اما فقط هستن. این روزها اصلا فکر نمیکنم! فکریم باشه سریع مثل یه حباب تا بهش توجه میکنم میترکه و فراموش میشه. این روزا میتونه روزهای خوبیم باشه. من حسابی مشغولم و این مشغولیت مورد توجه خانواده هم قرار گرفته. این که میفهمن من دارم تلاش میکنم. تلاش میکنم تا بهتر بشم. این که دارم بزرگ میشم. این که از آرزوهام خبر دار میشن. این که فهمیدن من یه دختر بیکار بی هدف بی آرزو نیستم که فقط عمرمو تلف کنم. حداقل خودم اینجوری فکر میکنم که تلاش کنم تا اینجوری نشم. این روزها از خودم نا امید هم میشم. از ریاضیای که باید یادبگیرم اما سخت تر از چیزیه که فکر میکردم. خیلی سخت تر. اگه ببینم نمیشه به خودم میگم باید تسلیم بشم و نزنم. تستهارو که میبینم تقریبا هیچ کدوم رو حتی راجع بهشون نمیفهمم. هیچ چیز. این اذیت کننده است برام. این روزا. این روزهایی که با تمام یک دستیش میدونم دلم تنگ میشه. اما من توجهی بهش نمیکنمو این عذاب ِ. یجور ترس دارم. نمیدونم منشأش چی هست. اما تو وجودم هست. حسش میکنم. این که میترسم اما نمیدونم از چی. و چرا؟ فقط غمگینم میکنه و من تسلیمم در برابرش. نمیجنگم باهاش. کم کم کل وجودمو میگیره و خب عذاب آورِ. گاهی میرم تو این فکر که کاش میشد برگشت به گذشته. کاش آدم بهتری بودم. چرا هیچکس نبود بهم یاد بده. چرا خودم نفهمیدم. همش میترسم این روزها هم باید جور دیگهای باشم و نیستم. وسواس گرفتم. این که خودمو مواخذه میکنم و میگم حق ندارم که اشتباه کنم اما میدونم این اشتباست. میدونم اشتباست اما انجامش میدم. بگذریم. از این ساعتهای صبح خوشم میاد. از این حالو هوا. از این سرمایی که سرد نیست ولی خنکِ.
تاسیس گیت و تونل ضدعفونی توسط بالغ بجنوردیمیدونم ، کم حرف شدم. این روزا سرم گرم کتاب و باقی برنامه هست. شاید گاهی با ذوق و خوشحالی ، گاهی با خستگی و خوابالودگی و گاهی هم حال بد که هراز گاهی به نوبت خودشونو نشون میدن و دوباره میرن...
2936 : منِ این روزهاکتاب جدید جلد هفتم تاریخ فلسفه نوشتهٔ چارلز کاپلستون هست با ترجمهٔ داریوش آشوری ، نشر علمیفرهنگی هست. توی این کتاب از فیشته تا نیچه رو توضیح میده و خب منم هیجان زده چون جز نیچه بقیه رو خوب نمیشناسم و قراره کلی چیز یاد بگیرم.
2936 : منِ این روزهادقیقا رمان به جایی رسید که نباید میرسید.هرچند که روح من ازش خبر نداشت. حالم به هم ریخت. چرا وقتی از فکر کردن به خیلی چیزها فراری هستی برات پیش میاد که به خاطرت میاره؟؟؟ بگذریم کمتر از صد صفحه مونده تا کتاب تموم بشه. زندگیای کردم باهاش. همه چیز تو خاطرم مونده. داستان یک قتل. داستان یک قاتل. دیوانه کننده بود کار داستایفسکی. دلم میخواد ابله رو هم زودتر بخونم حیف الان وقتش نیست. حیف...
خرید آپارتمان، رشت منطقه 1، بلوار معلمکتاب رو خیلی خوب دارم میخونم. اگه بخوام راجع بهش بگم، مگه میشه داستایفسکی باشه و بد باشه؟! واقعا وقتی ادم میخونه میفهمه کتاب یعنی چی؟ کسی که اینارو میخونه کتابهای دوهزاری امروز در نظرش اینقدر مضحک و مسخره میاد که حد نداره. به هر حال که هم امشب تمومش میکنم هم خب به خاطر این که میتونم برای امتحان بخونم خوشحالم هم دلم نمیخواد تموم بشه. انگار تو اون حالو هوا زندگی میکنم تجربه اش میکنم.
2933 : اتمام کتاب : جنایت و مکافاتتعداد صفحات : 5