از اون روزاست که هوا با آدم حرف میزنه. حرف دلت رو. آسمون ابری و گرفتست. کوهها خاکستری زیر دودن. شهر مثل عکسی که روش فیلتر گذاشته باشن شده. اتاق تاریک با یه نور زردِ چراغ مطالعه و من چهار زانو روی مبل میزبانی که جای صندلی میز تحریری که اینجا نیست نشستم با یه فنجون قهوه روی میز دوباره بهم ریخته. و به این فکر میکنم که تهش چی میشه. آدم همش دوست داره آینده برسه و آینده رو ببینه. دلش میخواد اون چیزی که پیش بینی میکنه اتفاق بیفته.امیدوارم از پسش بر بیام چون هرچی جلو میرم و هرچی میخونم بیشتر میفهمم که سخته و نمیدونم و باید تو خاطرم بمونن و این انگار غیر ممکن ترین چیز ممکن هست تو دنیا. یعنی بقیه هم مثل منن؟ با این حال برام ارزششو داره. فکر کن سال دیگه بعد کنکور جوابا که میاد رتبه ام خوب شده باشه و بدونم که تو تهران روزانه قبولم رشتهی فلسفه. انگار خیلی دور به نظر برسه ولی برای اتفاق افتادنش باید بخونم هیچ میانبری نیست. میدونی مشکلم خوندن نیست میفهمم قضیه از چه قراره ولی جزئیاتش مهمه کی چی رو نوشته کی رو چه کسی تاثیر داشته چیکار کرده همه اینا مو به مو باید بمونه من هرچقدر تکرار کنم یه جا قاطی میکنم همه چیزو. مها میگه باید مرور کنی مدام و مدام اما چجوری این همه کتابو؟ باید بگم من تلاشمو میکنم هرچه باداباد اگه قبول نشم یا رتبم خوب نشه خیلی خیلی ناراحت میشم چون من دارم واقعا تلاش میکنم. به هرحال باید صبر کرد تا بعد. میدونی هیجان انگیزم هست من خوندنشو دوست دارم برام کسل کننده نیست مثل رمان میمونه برام ! این که بفهمیبقیه به چه چیزهایی فکر میکردن سالها سالها و سالها جذابه. فقط باید انگار خودتو بسپری بهش تا جلو ببرتت. هرچند که یه جاهایی که سخت شاید چند تا درجا بزنی تا بفهمیش ولی من دوست دارم.
این روزارو هم دوست دارم. بیشتر تو خودمم. مثل قبلا سرم به کار خودم گرمه زیاد به کسی کار ندارم. گاهی توی جمعمون میشینم گاهی با دوستام حرف میزنم اما تهش بیشتر زمان برای خودمه و یه عالمه چیز که بهشون فکر میکنم. دلم برای گذشته تنگ شده. نه خیلی دور البته. شاید وقت دانشجویی. اون کلاسهای خوب. ولی همه چیز گذشته هرچند که تموم نشده این قصه ادامه داره هرکس تو مسیر خودش و ادم نمیدونه قراره با چه چیزهایی روبرو بشه یا چه چیزایی براش اتفاق بیفته. هرکدوممون یه مسیری برای خودمون داریم و براش داریم تلاش میکنیم تا به جلو بریم. انگار هرکس داستان خودشو داشته باشه. هیجان انگیز نیست؟ و هرکس تو مسیر خودش به نظر من تنهاست. شایدم نه بعضیا همراه دارن با هم حرکت میکنن. ولی من که تنهام و یه خورده برام چالش برانگیزه. هرچند به ظاهر همش خوندن و کار کردن کسل کننده بیاد اما به من مزه میده کتاب منو خیلی جاها میبره. انگار با آدمهای جدید آشنا بشم الان رسیدم به باتلر در مورد اخلاق حرف میزنه نیک بختی و خود دوستی اینم گفتم فکر نکنی خوب نمیخونم :دی تند ولی میخوام از اینجا به بعدشو بخونم از طول کشیدنش بدم میاد باید وسواسمو بذارم کنار. وقتی تند میخونم میفهمم چرا نخونم بعد صدبار برگردم عقب چک کنم یجور دیوونگی هست حالا نه بعضی جاها. بگذریم تا شیش میخوام استراحت کنم از کی تا حالا نشستم اینجا. بعدش یه کله تا شب میخونم یعنی تا دوازده یک. هرچقدر که شد. با جزئیات میخونم سعی میکنم یادم بمونه ولی اگه نشد کار دیگهای از دستم بر نمیاد. سعیم اینه زبانمو قوی کنم که تستاشو خوب بزنم بکشتم بالا.
چقدر حرف میزنم نه ؟ فعلا بسه.