بالاخره کارام تموم شد هرچند طبق معمول از کتاب عقبم تا صبح بیدارم که بخونمش. فکر کنم امروز دوازده سیزده ساعت کار کردم تا الان. چرا خسته نیستم؟ نمیدونم. حتی نفهمیدم زمان چجوری گذشت. اولش از حجم کار ادم میترسه بعد یکی یکی انجامشون میده میفهمه چه زود تموم میشن چشم باز میکنی میبینی شب شده. کاش همیشه اینجوری باشم. همیشه پرکار. خیلی خوشحالم. خوشحالم که میتونم با تمام شاید درگیریهای مزخرف کار کنم. دیشب یه عکس پیدا کردم بالای در یک اتاقی زده بود گروه فلسفه اصلا دلم رفت براش مال دانشگاهی که دلم میخواد. فقط با حسرت نگاهش میکنم. من با همین چیزام خوشم. یعنی میشه بشه؟ من اینو تو هر پستی تکرار میکنم. با این حال درس خوندن اینجوری شیرین چه نقشهها که ندارم. حالا فکر کن نشه چقدر وحشتناک:( اما من میخوام مهم یادگرفتن من فلسفه رو دوست دارم حالا هی همه بگن خوب نیست پول توش نداره و از این حرفها. تو این مورد یک دنده ام. کوتاهم نمیام. عکاسیم جای خودشو داره. چرا این تفکر رو دارن که چون میخوام فلسفه بخونم دیگه عکاسی کار نمیکنم ؟؟ نمیدونم. به هر حال که من این دو رو با هم میخوام. یکی نباشه من من نیستم. من از عکاسی به فلسفه رسیدم.
2961 : تصمیم دارم... بازدید : 716
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 18:24