loading...

روز نو شتـــــــــــــــ

Content extracted from http://maedeh-drad.blog.ir/rss/?1739150411

بازدید : 451
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 2:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز نو شتـــــــــــــــ

کتاب رو خیلی خوب دارم میخونم. اگه بخوام راجع بهش بگم، مگه میشه داستایفسکی باشه و بد باشه؟! واقعا وقتی ادم میخونه میفهمه کتاب یعنی چی؟ کسی که اینارو میخونه کتابهای دوهزاری امروز در نظرش اینقدر مضحک و مسخره میاد که حد نداره. به هر حال که هم امشب تمومش میکنم هم خب به خاطر این که میتونم برای امتحان بخونم خوشحالم هم دلم نمیخواد تموم بشه. انگار تو اون حالو هوا زندگی میکنم تجربه اش میکنم.

بریم سراغ ریاضی. برای من خیلی سخته چون که هنرستان اصلا یادم نمیاد ریاضی داشته بوده باشیم.در نتیجه خودم دارم یاد میگیرمش البته که وقتی گیر میکنم سراغ مها میرم. امیدوارم از پسش بر بیام. نسبت بهش اصلا گارد و ترس ندارم دیگه. این که فکر کنم که نمیفهمم یا برام آزار دهنده باشه خوندنش. از تجربه کردنش به این نحو خوشحالم. هرچند این روزا زیادی به خودم اعتماد میکنم و این خودش یجور ریسک هست. این که برای چیزایی که نمیدونمو بلد نیستم خودم استینهامو میزنم بالا و امتحانش میکنم تا یاد بگیرم. خب اینجوری برام راحت تره تا مجبور بشم برم توی کلاس یا محیطی که شلوغ باشه.

از عربی نگم که هلاکم کلی فعل حفظ کردم دیگه سرگیجه گرفته بودم آخرش. همچنان باید مرورشون کنم اما جلو هم میبرمش.

خبر خوب ۵۰۴ رو با خوشی تمومش کردم یه دوره‌ی سریع چند روزه گذاشتم براش تا کتاب جدیدی رو شروع کنم و یاد بگیرم.

انگلیسیو فرانسه هم که همچنان هست. فرانسه فقط سی تا دیگه مونده یووهوووو بعدش میرم سراع تاکسی ۱.هرچند توی حرف زدن چه انگلیسی چه فرانسوی ضعف دارم. اما خوب میتونم بخونم بفهمم و بنویسم حتی. ولی حرف زدن نه. نمیدونم چی جلومو میگیره. یجور ترس دارم. شاید بدون اعتماد به نفس. خجالت میکشم. حتی از خودم. نمیدونم چجوری درستش کنم.

عکاسی هم که باید به عکسهام سرو سامون بدم. هنوز وقت نکردم.

از اینها بگذریم که شرح حال بود.میدونم یروز دلتنگ این روزها و همین کارهای ساده میشم. هرچی میگذره انگار بیشتر میرم سمت بزرگ تر شدن. و خب فکر میکنم مسئولیت‌هام به مرور با این بزرگ شدن بیشتر میشه. دیگه واقعا باید روپای خودم وایسم و من از این موضوع میترسم. خیلی میترسم که یک وقت نتونم و ناامیدت کنم.

دلم میخواد کلی حرف باهات بزنم.فکر میکنم تو از همه چی خبر داری. از اوضاع و موقعیت الانم. از شاید شخصی ترین موقعیت‌های زندگیم از انتخاب‌هام از ترسهام از همه چی. اما خیلی چیزهارم نمیتونم بهت بگم. نه که فکر کنی نمیخوام. برعکس. فقط براشون نمیتونم معادل پیدا کنم که بتونم بیانش کنم. این روزا سرم پر از سوال. سوالهایی که اثبات شده هر دو طرف جوابش. وقتی بهشون فکر میکنم احساس میکنم از دنیا جدا میشم شک میکنم به بودنم توی دنیا. به خودم به جسمم به همه چیز. دنیا برام غیر واقعی میشه انگار ارتباطم باهاش قطع و وصل بشه. نمیدونم اصلا منظورمو میرسونم یا نه شاید بهتره فعلا چیزی نگم و حتی فکر نکنم.

بعضی وقتها احساس میکنم تمام تلاشم بیهوده است. با این حال نمیدونم چی منو محکم نگه داشته تا کار کنم. تا دست نکشم تا جا نزنم. بالاخره وقتی زنده‌‌‌ای باید کاری کنی و من انگار اینها تنها کارایی باشه که بلدم و از پسشون بر میام. بقیه کارها رو انگار نه درک میکنم و نه میتونم انجامشون بدم.

از معاشرت کردن بیزارم این روزها. دلم میخواد از همه جا خودمو محو کنم. با حذف کردن اینستاگرام. اون اینستای شلوغ از آدم احساس آرامش میکنم. احساس سکوت بعد از بودن تو یه جای پر از همهمه با صداهای گوشخراش. میفهمی‌چی میگم؟

راستی من انتخابمو کردم. و امیدوارم درست بوده باشه. هرچند که هنوز انجامش ندادم. پیش خودم گفتم باشه من انجامش میدم دیگه هرچی که شد. فقط یه تجربه است میتونم بذارمش کنار اگه نخواستم و دوست نداشتم. فقط باید امتحانش کنم شاید بدم نباشه. من که هیچ تجربه‌ی مشابهی نداشتم. هرچند که دو هفته بدون حقوق کار کردم و اون چقدر عذاب آور بود. دیگه بمیرمم سمتش نمیرم. ولی باید دید‌ چی میشه. شاید اصلا اتفاق خوبی نیفتاد. شاید نتونم یا هرچی فقط تلاشمو میکنم و نتیجه امیدوارم خوب بشه.

راستی به زودی اگه امتحانات مها قرار بشه برگذار بشه میریم رشت. و بعد برای تابستون بر میگردیم خونه.

یه مدت بود که خیلی به بعضیا که چیزیو داشتن و من نداشتم غبطه میخوردم. دلم میخواست جاشون باشم. این روزا یادگرفتم بیشتر خودمو ببینم . موقعیتم رو . داشته‌هامو و حتی هدفهامو که به واسطه تلاشم امیدوارم اتفاق بیفتن. این روزا با تمام نقص‌ها و ضعف‌هایی که دارم و قبلا ازشون متنفر بودم خودمو دوست دارم. من یه دختر معمولی با کلی نقص جسمی‌و روحی دارم تلاش میکنم تا بیهوده نباشم و وجودم ارزش داشته باشه. چه اهمیتی داره که در آخر چی میشه مهم شاید لذتی که من از مسیر میبرم.

برم چقدر پراکنده حرف زدم. همه چیز توی ذهنمم همینجوریه. باید مرتبش کنم گردو خاکشو بگیرمو دوباره بچینمشون فکرامو سر جاش.

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 78
  • بازدید کننده دیروز : 64
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 1403
  • بازدید سال : 3782
  • بازدید کلی : 101780
  • کدهای اختصاصی