loading...

روز نو شتـــــــــــــــ

دور از همه چیز، یه پناهگاه امن ...

بازدید : 281
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 5:28

این روزا احساس میکنم گم میشم در خودم. توی این زندگی و لحظه‌هایی که میگذرونم. با این که هستم. میفهمم بودنمو اما گم میکنم مابین این هست بودنها خودم رو. نمیخوام سخت بگم. اما حال این روزها اینه. دیگه غمگین نیستم اما شادهم نیستم. یه جور خنثی ، یه جور بی حسی. بیدار میشم، صبح‌های زود کار میکنم استراحت میکنم بلند میشم کار میکنم فکر میکنم به برنامه‌هام تا شب و میخوابم. یجور حس مردگی دارم با این که فعالم. با این که توی دنیام اما گاهی اوقات انگار حس کرختی تمام وجودمو بگیره . میترسم از این احوال. از این که همیشه همینجوری باشم. دلم میخواد یجوری به خودم بیام. مثل یه ادم آهنی نباشم که هیچ حسی نداره. نه ذوق نه غم نه شاد نه ناراحت... وحشتناک نیست؟ این روزا به آرزوهام فکر نمیکنم. نه که نباشن هستن اما فقط هستن. این روزها اصلا فکر نمیکنم! فکریم باشه سریع مثل یه حباب تا بهش توجه میکنم میترکه و فراموش میشه. این روزا میتونه روزهای خوبیم باشه. من حسابی مشغولم و این مشغولیت مورد توجه خانواده هم قرار گرفته. این که میفهمن من دارم تلاش میکنم. تلاش میکنم تا بهتر بشم. این که دارم بزرگ میشم. این که از آرزوهام خبر دار میشن. این که فهمیدن من یه دختر بیکار بی هدف بی آرزو نیستم که فقط عمرمو تلف کنم. حداقل خودم اینجوری فکر میکنم که تلاش کنم تا اینجوری نشم. این روزها از خودم نا امید هم میشم. از ریاضی‌‌‌ای که باید یادبگیرم اما سخت تر از چیزیه که فکر میکردم. خیلی سخت تر. اگه ببینم نمیشه به خودم میگم باید تسلیم بشم و نزنم. تست‌هارو که میبینم تقریبا هیچ کدوم رو حتی راجع بهشون نمیفهمم. هیچ چیز. این اذیت کننده است برام. این روزا. این روزهایی که با تمام یک دستیش میدونم دلم تنگ میشه. اما من توجهی بهش نمیکنمو این عذاب ِ. یجور ترس دارم. نمیدونم منشأش چی هست. اما تو وجودم هست. حسش میکنم. این که میترسم اما نمیدونم از چی. و چرا؟ فقط غمگینم میکنه و من تسلیمم در برابرش. نمیجنگم باهاش. کم کم کل وجودمو میگیره و خب عذاب آورِ. گاهی میرم تو این فکر که کاش میشد برگشت به گذشته. کاش آدم بهتری بودم. چرا هیچکس نبود بهم یاد بده. چرا خودم نفهمیدم. همش میترسم این روزها هم باید جور دیگه‌‌‌ای باشم و نیستم. وسواس گرفتم. این که خودمو مواخذه میکنم و میگم حق ندارم که اشتباه کنم اما میدونم این اشتباست. میدونم اشتباست اما انجامش میدم. بگذریم. از این ساعتهای صبح خوشم میاد. از این حالو هوا. از این سرمایی که سرد نیست ولی خنکِ.

تاسیس گیت و تونل ضدعفونی توسط بالغ بجنوردی
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 57
  • بازدید کننده امروز : 58
  • باردید دیروز : 320
  • بازدید کننده دیروز : 312
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 379
  • بازدید ماه : 936
  • بازدید سال : 12679
  • بازدید کلی : 60979
  • کدهای اختصاصی