دقیقا رمان به جایی رسید که نباید میرسید.هرچند که روح من ازش خبر نداشت. حالم به هم ریخت. چرا وقتی از فکر کردن به خیلی چیزها فراری هستی برات پیش میاد که به خاطرت میاره؟؟؟ بگذریم کمتر از صد صفحه مونده تا کتاب تموم بشه. زندگیای کردم باهاش. همه چیز تو خاطرم مونده. داستان یک قتل. داستان یک قاتل. دیوانه کننده بود کار داستایفسکی. دلم میخواد ابله رو هم زودتر بخونم حیف الان وقتش نیست. حیف...
کتاب جنایت و مکافات ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمهٔ احد علیقلیان، نشر مرکز
+از همان کودکی ، آگاهی از مرگ و احساس حضور مرگ همواره وجودش را از چیزی سنگین و دهشتی راز آمیز میآکند.
+در این تباهی دست کم چیزی همیشگی است ، حتی مبتنی بر طبیعت ، و تابع خیال نیست ، چیزی که در خون است مثل زغالی که همیشگی میسوزد ، جاودانه شعله ور است ، برای مدتی طولانی ، حتی با گذشت سالیان ، آدم شاید نتواند به این سادگی خاموشش کند.