امروز روز خوبی بود. اول این که یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. کتابی که از یکی از دوستام گرفته بودم خیلی خیلی قبل پیش رو پس دادم اصلا نمیشد ببینمش که بخوام کتابو پس بدم. یکی از دوستای هنرستانم بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگشونم.
دیگه این که اتاقمون از بعد برنامههای مامانم همچنان جمع بود پامو کردم تو یه کفشو گیر دادم همین دیشب بچینیمش. دوباره اتاق شد نمیتونستم تحمل کنم فضای تمام خالی اتاق رو و تازه بتونم روش کار کنم.
امروز خوب کار کردم اما هنوز تموم نکردم. امشب نمیخوام بخوابم به یاد دوران قدیم که میچسبیدم به یه کتابو خوندنشو ول نمیکردم فردا شب بالاخره تموم بشه. نه که فکر کنی فقط تموم شدن برام مهمهها نه با دقت میخونم واسه همین کندم و زمان بیشتری باید برای تموم شدنش بذارم.
خبر بد که من از قبل از کرونا سرما خورده بودم بعد فکر کن هنوز علائمشو دارم. نه عطسه و سرفه ندارم فقط کمیگلودرد که خودش خوب میشه و دوباره درد میگیره و آبریزش بینی با این حال سعی میکنم نزدیک اطرافیانم نرم که یه وقت مریض نشن تو این گیرو دار که حالا سرما هم بخورن فکر کنن کروناست. اگه حالم بدتر بشه حتما میرم دکتر ولی من جایی نرفتم که بخوام بگیرم :/ هرچند خیلی مهم نیست اگه اوضاع بدتر شد میرم دکتر. امروزم که رفتم بیرون با دوستم نزدیک هم نشدیمو کوتاه همو دیدیم. فقط نگران بابا ام چون ریه اش مشکل داره و میترسم بگیره حالش بد بشه با این حال فقط باید امیدوار بود. خوبه که میشه خوب شد.
مخم کامل جوش آورده رو لاکم هنوز دارم میخونم آخراشه داره راجع به شناخت حرف میزنه. نه که سخت باشهها یه جاهاییش اسون ولی همون اسونا سخته.
من فقط با این امید ادامه میدم که سال 2023 جایی باشم که میخوام. فقط متمرکزم رو اون هرچند که سه سال مونده اما از الان باید براش تلاش کنم و برنامه بریزم برای عملی شدنش.
اگه حوصله داشتی میتونم راجع به چیزهایی که لاک میگه حرف بزنم اما نمیدونم چرا شاید کسی علاقه نداشته باشه و منم وقتمو الکی هدر ندم.
دیروز فکر میکردم چقدر خوشبختم که میتونم کارایی که دوست دارم رو انجام بدم. میتونم مستقل باشم و راحت تفکر کنم بدون این که کسی بخواد بهم دیکته کنه این چیزی هست که انتخاب کردم هرکسی که به اجبار میخواد تورو تو یه مسیری بندازه و تو دوست نداری یا میدونی درست نیست باید شجاعت دست کشیدن ازش رو داشته باشی. باید انتخاب کنی وگرنه هیچ چیز اتفاقی نمیافته. باید بجنگی حتی در واقع قیام کنی چیزی شبیه این و اولش واقعا سخته. خیلی سخت اما مثل هرچیز دیگهای به مرور رله میشه همه چیز هرچند برای تو نه برای اطرافیان. این که بخوای خودت باشی چیزی که فکر میکنی درسته و یه عمر چیز دیگهای رو بهت گفتن و تو انجامش دادی حالا بخوای ترکش کنی شجاعت میخواد و جنگیدن. اینو من تجربه کردم نمیگم تمام و کمال هنوز کار داره اما تا حدودی موفق بودم انگار این هم مثل باری روی دوشم بود. حالا خودمم ظاهر و بیرون.
چند وقت پیش به اختلاف دونفر که با هم دارن پی بردم. خیلی ناراحت شدم از این که این اختلاف هست و نمیدونم باید طرف کی رو بگیرم البته نه میدونم نمیتونم قضاوت کنم فقط از اختلافشون ناراحت شدم. از درگیریا از نمیدونم چجوری بگم. بگذریم به من ربطی نداره فقط نتونستم پیش خودم بی تفاوت باشم دلم میخواست اختلافی نباشه.
دیگه این که همین خستگیم در رفت برم که تا خود فردا تمامو کمال بیدار میمونم هنوز اون اخلاقمو از دست ندادم و میتونم بیدار بمونم.