من ، نه امروز ، که مدتها قبل متوجه شدم که اولویتش نیستم ! هیچوقت نبودم. روزی که بهش گفتم و به جای توجه به من که ضربه خورده بود از رفتار کسی، طرف منو نگرفت باید میفهمیدم. که البته درسته طول کشید اما بالاخره اتفاق افتاد. این روزا هیچ توقعی ندارم. همه و غیر از ما. فقط نمیدونم چرا خودش قبول نمیکنه حقیقت رو. شاید چون تلخ و این تلخ تر از هرچیز دیگه است...
یه حسی دارم. حس قبل از نفرین شدن. میدونم خرافات اما چه کلمهی بهتری میشه به جاش انتخاب کرد؟؟
از این که واسطه باشم متنفرم. مثل یه مهره. برقرار کنندهی تعادل. اینور و اونور شنیدن... کاش درست میشد. گاهی واقعا خسته میشم. مثل حالا که تنهام و به خودم مدام نهیب میزنم که نباید وقت رو با این فکرها هدر بدی اما مگه دسته من؟ مثل یه چیز سمج تو مغزم آژیر میزنه. لعنتی. دست از سرم بردار...
من تا آخر عمر تنها میمونم. و این یه انتخاب نه یک اجبار.
گذشتهی شاید چندان خوبی نداشتم. نمیگم خاطرات خوبم کمه نه منم داشتم اما تاثیر اتفاقات بد روی آدم بیشتره. خاطرات بد آدمو کارد میزنه. هر بار که مرور میشه زخم تازه. اما خاطرات خوب مثل پر یا یه حریر نازک خنک میگذره که خیلی وقتها دوام نمیاره و شاید حتی حس نشه. از این که میتونست با یک اشتباه آینده ام هم بدترین باشه وحشت میکنم. چه خوشبختم که با تمام ضعفهام اینیم که هستم و بهترش میکنم. از آیندهای که اونا دوست دارن برام بسازن متنفرم. برام مهم نیست چی بشه من پای حرفم میمونم.